کوکو خانوم

نوشته های کوکوخانوم برای تو

کوکو خانوم

نوشته های کوکوخانوم برای تو

صفحه چهارم

همیشه تو دوران مجردی وقتی به این روزا فکر می کردم خودمو تو یه جمع تصور می کردم که شر و شیطون ترینشون بودم، می گفتم و می خندیدم و می خندوندم ... خودمو تصور می کردم که کنار کسی که چهره نامعلومی داره اما بی نهایت دوستش دارم نشستم.
تصور می کردم با هر کدوم از اعضای خانواده اش چطور برخورد می کنم، همیشه تو همه افکارم احترام بی نهایت بوده و بس...
یه احترام متقابل... از روزی که برخورد های رو در رو پیش اومد همه سعی خودمو کردم که این طور بشه تا خودم در درجه اول راضی باشم و لذت ببرم از شکل ارتباطم... حتی وقتی روزی که رفتیم حلقه بخریم خودم چتر رو بالای سر مامان فاطمه ( مادر آقای همسر) گرفتم چرا که چادر سرش بود و دستش هم درد می گرفت...
وقتی پشت تلفن شنیدم یه اشتباه کوچولومون چطوری دلشون رو شکسته!! یهو ناخودآگاه تصوراتم اومد تو ذهنم و به خودم گفتم دیدی کوکو خانوم! دیدی چطور رویاهای قشنگ خودت رو خراب کردی ... تو که ذره ای نمی خواستی ناراحت و دلخورشون کنی حالا ازت دلخورن! حقیقت اینه که باید بهشون می گفتیم! اما این رو نباید به حساب بی احترامی گذاشت، چون تنها چیزی که من و تو به فکرش بودیم انجام کارهای خودمون به بهترین شکل بوده و هست...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد