کوکو خانوم

نوشته های کوکوخانوم برای تو

کوکو خانوم

نوشته های کوکوخانوم برای تو

صفحه بیست و هفتم

ای خدا تلف شدم از خستگی!!! از صبح تا ساعت 4 یکسره راه رفتم! می گم شماها میخواید برای عید خونه تمیز کنید عین مامان من همه وسیله های اتاق رو می ریزید یه اتاق دیگه و دونه دونه تمیز می کنید می ذارید سر جاش؟؟؟
هنوز یه عالمه چیز دیگه مونده که باید جمع بشه!!!
امروز مامان ازم خواست کتابامو جمع کنم، وقتی داشتم کتابامو جمع می کردم از کتابخونه دلم حسابی گرفته بود و یه بغض عجیبی ازارم می داد... اینقدر ادامه پیدا کرد که وقتی مامان داشت لباس هامو جدا می کرد غم زده زانوهام تو بغلم بود و نگاش می کردم...
روزا داره دیر می گذره! یه عالمه فکر تو ذهنم می چرخه! می نویسمشون تا کمی رهام کنن!!! - برای خواهر پیشول و بابای خودم عیدی نخریدیم! مامان و خواهرم عیدی هاشون رو گرفتم و بهشون دادم (چون پارچه گرفتم زودتر بهشون دادم که بدوزن) برای مامان پیشول هم پارچه گرفتم اما دسترسی نبود که زودتر بهش بدم، می مونه نی نی خواهرم که بهش پول می دیم... عیدی بابا برامون خیلی مهمه... باید یه چیز خاص باشه.. من وپیشول ارادت خاصی به بابا داریم
- کار پیشول!!!!‌ یکی از بزرگترین فکرهام کار پیشول و موقعیت کاریش هستش
- هنوز روی خریدمون جعبه لوازم آرایش، مانتو و شلوار و روسری و یه سری خرد ریز دیگه نخریدیم! از اونجایی که این جعبه های آرایش رو دوست ندارم هیچ دنبالش هم نرفتم! (اگه جایی بلد باشید که این وسیله بی مصرف رو بشه مناسب خرید خبرم کنید
- باید برای 4-5 روزی که تو تعطیلات عید میخوایم واسه خودمون بگردیم برنامه ریزی کنیم.. یه جای نزدیک و خوش آب و هوا ..
- هنوز برای عید مانتو نخریدم و شدیدا هم نیاز دارم!!
- چون پیشول اینجا نیست باید برم دنبال تالار مناسب تو کرج و بالطبع عکاس و فیلمبردار و آرایشگر ... هر چند من هیچ این رسم و رسومات مزخرف رو دوست ندارم و خیلی سعی کردم تا مامانم راضی بشه به یه جشن کوچیک.. اما نشد!
- یه فکر شیرین هم دارم فکر خونمون... فکر شروع زندگیمون ...
- کار پیدا کردنم تو تبریز...
- تنها موندن مامان و بابا :| نگرانشونم... راستش تو خونمون من یه جورایی وقتی مامان عصبانیه مثل ترمز می مونم براش و آرومش می کنم ... با نبودنم نمی دونم ـــــــــــــــــــــــــــ
- مسخره نیست!!! فکر می کنم این همه وسایل سنگین رو در آینده باید چیکار کنیم!!!‌ گازم رو نمی تونستیم 2 نفری تکون بدیم! لباسشویی و یخچال که جای خود داره!
به اضافه یه عالمه دیگه که نگفتنیه!!!‌

نظرات 1 + ارسال نظر
مریم 9 اسفند 1386 ساعت 12:14 http://mayjoon.blogfa.com

وقتی که منم کتابهامو از کتابخونه جمع کردم کلی ناراحت بودم وقتی لباسهامو جمع کردم اشک می ریختم اما هیچ کس نفهمید... حالا هرکس ندونه فکر می کنه به زورشوهرم دادن اما فکر رفتن همیشه آزار دهنده است حتی از جایی که فکر می کنی دیگه بهش تعلق نداری

منم شب خودمو خالی کردم :دییییییییییییی
سخته... مخصوصا وقتی فکر می کنم میخوام برم یه شهر دیگه یه ذره می ترسم..
باز خدا رو شکر که پیشولم کاملا درکم می کنه
ـــــــــــــــ
بعد از عقدمون یه چند وقتی مداوم مریض بودم و معده درد داشتم هر کی مامانمو می دید می گفت نکنه به زور شوهرش دادید :)) =))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد