کوکو خانوم

نوشته های کوکوخانوم برای تو

کوکو خانوم

نوشته های کوکوخانوم برای تو

صفحه پنجاه و یکم

دلم گرفته و سعی می کنم دیرتر به رختخواب برم، خودمو با ملیله دوزی سرگرم می کنم و صبر می کنم تا پیشول خوابش ببره... می دونم سرم به بالش برسه جلوی اشکامو نمی تونم بگیرم!!! ساعت 12:15 تقریبا مطمئن شدم که خوابه... تن خسته و کوفته-م رو بلند می کنم و خودمو به رختخواب می رسونم.. همه وجودم درد می کنه! اشکام سرازیر می شه و تمام بالشتم خیس می شه... سعی می کنم بی سر و صدا باشم تا بیدارش نکنم، هر چند بی نهایت بهش نیاز دارم... سرمو می برم زیر پتو و سعی می کنم آروم بگیرم! ل ب ا س زی رم هم از اشکام خیس شده... با هر تکونش خفه خون می گیرم! نگاش می کنم... ساعتها خیره می مونم به آدمی که دوستش دارم ... موجودی که مثل یه بچه رو پهلو خوابیده و خودشو جم کرده... پتو رو می کشم روش... درست عین بچه ها پتو رو کنار می زنه... خودمو می کشم کنار و تو دلم صداش می کنم.. یعنی تا صبح یه کله خوابیده بود و نفهمید تکیه دادم به دیوار و زار می زنم؟؟؟ دلم می خواد بهش بگم حتی وقتی می گم می خوام تنها باشم دوست دارم کنارم باشه! (گفتم؟!!!!)

یاد صحبت عصرمون می افتم که در مورد شیخ حسن بود و سوالی که ازش پرسیده بود، باید به خدا بگم... خدا رو صدا می کنم، کمی بلند!!!  باهاش حرف می زنم.. می گم و می گم و می گم تا کمی آروم بشم... احساس می کنم دارم از هوش می رم و نفسم بند اومده... باید خودمو مشغول کنم تا خوابم ببره! خط ایرانسل خوب به درد این موقع ها می خوره.. کانکت می شم و برای کوکو می نویسم... ثبت حس و حالی که اون موقع داشتم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد