با مامانم تلفنی حرف زدم! تا گفتم الو فوری گفت چی شده؟ صدات چرا این طوریه!!؟ گفتم چیزیم نیست مثل 2-3 ماه پیش باز افسرده شدم..
ازش در مورد تخت و کمد و سرویس چوبی می پرسم! از این ور و اون ور سوال می کنم… می گه به هیچ چی فکر نکن مامان، می گه نمی خواد غصه هیچ چی رو بخوری، می گه برو دکتر … می گم آخه چی بگم بهش؟ می گه برو بگو افسرده ای ، بی حوصله ای … می خندم و حرف رو عوض می کنم… یه کم دوباره از در و دیوار و کوفت و زهرمار حرف می زنیم دوباره می گه به هیچ چی فکر نکنی ها؟
می گم چشم … می گه پیشول رو سلام برسون.. مواظب هم باشید مامان … خفه خون می گیرم و آروم می گم چشم.. کار نداری مامان؟
منتظر جوابش نمی شم می گم خداحافظ :| دلم براش خیلی تنگ شده.. دیروز وحشتناک جای خالیش رو حس کردم….