صفحه دوازدهم

دیدی این بچه ها وقتی میخوان از خیابون رد بشن چقدر می ترسن و جرات نمی کنن قدمی جلو بزارن؟ تا کمکشون نکنی تکونی به خودشون نمی دن... تازه وقتی دستشونو می گیری هنوز هم تو نگاهشون اضطراب و نگرانی هست سرک می کشن و میخوان خیابون رو چهار چشمی نگاه کنن...
اما وقتی همون مسیر رو با پدر و مادرشون از خیابون رد می شن بدون اینکه حتی خودشون نگاهی به ماشین هایی که میاد طرفشون بکنن با خیال راحت از خیابون رد می شن. خودشونو می سپرن دست پدر و مادرشون و دیگه هیچ نگرانی ای ندارن.
حالا من دستمو گذاشتم تو دست پدر آسمونیم، و اغلب مواقع این آرومم می کنه که خدای من، پدر مهربونم خودش خوب می دونه چیکار کنه و من نباید هیچ دلهره ای داشته باشم.
حالا دارم آزمایش می شم!!!
همین الان بهم گفت دارم آزمایشت می کنم ... حس می کنم میخواد بهم بگه آهای کوکو میخوام ببینم واقعا اینقدر بهم اعتماد داری که وقتی دستت رو توی دستم گذاشتی و عزیزت رو بهم سپردی دیگه نگران هیچ چیزی نباشی؟
من باید آروم بشم... من باید از این آزمایش سربلند بیرون بیام...