نمی دونم این روزا چی به سر اعصاب و حوصله-م اومده! صبح بیدار می شم صبحونه می خورم یا تا سر ظهر دوباره می خوابم یا اینکه می شینم پای کامپیوتر تا صدام کنن برم نهار بخورم! (خسته نباشم) دوره قرص های لعنتی بالاخره تموم شد و 60 روز از بهترین روزامو ازم گرفت.. باز هم خدا رو شکر که وضعیت معدم الان خیلی خیلی بهتره. خودمو رو هوا می بینم، دست و دلم به هیچ کاری نمی ره! نیاز دارم بشینم یکی برام حرف بزنه و حرف بزنه و حرف بزنه و بهم اطمینان بده... اطمینان نه به خاطر انتخابم چون می دونم که انتخاب درستی داشتم برای آیندم ... اطمینان میخوام بابت مرتب شدن کارها، اطمینان میخوام برای راحت تر گذشتن از سختی ها.. گاهی از خودم هم تایید میخوام، می شینم فکر می کنم کوکوخانوم نکنه یه وقت کم بیاری و نتونی به قول هات عمل کنی؟ کوکو نکنه یه وقت باری از روی دوششش برنداری و همراه خوبی براش نشی؟نکنه نتونی تو غربت دوام بیاری؟ کوکو نکنه فلان بشه؟ کوکو نکنه بهمان بشه؟ آخرش می دونی چی می شه؟ به خودم می گم تو کامل نیستی، آقای همسر هم کامل نیست.. اون دستش رو حلقه می کنه دور کمرت و تو بهش تکیه می کنی... تو در آغوشش می گیری و تکیه گاه خستگی هاش می شی.. همدم تنهایی هاش... کمی آروم میشم وقتی به هوش و درایتش فکر می کنم ... |