صفحه هفدهم

خب بد نیست یه پست در وصف کوکو خانوم و آقای همسر که از این به بعد بهش می گم پیشول جان بنویسم و لینکش برای همیشه گوشه وبلاگم بمونه...
اینجانب کوکو خانوم 25 ساله هستم و ساکن کرج و فوق دیپلم کامپیوتر هستم و شاید نزدیک به 9 سال می شه که وبلاگ می نویسم و وبلاگ می خونم... دو سال پیش با اسم مستعاری که به دلایل امنیتی نمی تونم بگم با پیشول جان آشنا شدم و این اسم هم از لیست بلند و بالایی که تو ذهنم دارم و آقای همسر خطابم می کنه انتخاب کردم :دییییی 
پیشول جان هم 35 ساله هست و ساکن تبریز... لیسانس تاریخ داره ... پیشول جان هم وبلاگ نویس هست.
بهانه آشنایی مون ساخت سایتی بود که برای 29 بهمن جشن سپندار مذگان (روز عشاق ) قرار بود ساخته بشه و یه سری بهانه های دیگه موجب ادامه این رابطه شد که اون هم به دلایل امنیتی نمی تونم بگم...  از ابتدای دوستی مون هیچ حرفی از جنسیت بین من و پیشول جان نبود و هر کدوم یه سری حد و حدود برای خودمون تعیین کرده بودیم و حواسمون بود که پامونو فراتر از اون نذاریم! و تا یک سال روزها هر دومون از محل کار با هم چت می کردیم و به خودمون ثابت شده بود که یه دوستی پاک بینمونه...
و خدا رو شکر می کنیم که الان هم قبل از اینکه زن و شوهر باشیم با هم دوست هستیم...
درست یک سال بعد از شروع دوستی مون یعنی 29 بهمن 1385 برای اولین بار همدیگه رو دیدیم ... نصف روز رو با هم بودیم، نهار رو با هم خوردیم و بعد هم خداحافظی کردیم....
واقعا نمی دونم چی شد که بعد از این دیدار یهو دوتامون به این فکر افتادیم که می تونیم جفت خیلی خوبی باشیم کنار هم و..... اواخر اردیبهشت ماه پیشول جان دوباره اومد دیدنم... درست یادمه تو محوطه حیات وحش، روی نیمکتی که روبروی قفس طاووس ها بود نشسته بودیم و صحبت می کردیم که حرف از آینده شد و از همون موقع بود که نشستیم و در مورد همدیگه به شکل دیگه ای فکر کردیم... خیلی راحت نقاط تاریک ذهنمون رو از همدیگه می پرسیدیم، حتی در مورد اقوام هم با هم حرف زدیم و وقتی مطمئن شدیم که به درد هم می خوریم موضوع ازدواجمون مطرح شد...
خلاصه که همه چیز به خوبی برگزار شد و 8 دی ماه روز عید غدیر عقد کردیم و رسما مال هم شدیم...
در حال حاضر هم هر 1-2 هفته ای یکبار همدیگه رو دیدیم... اما این دور بودن واقعا سخته... اگر شوشو جانتون نزدیکتونه و تا اراده کنید می تونید همو ببینید خدا رو هزاران بار شکر کنید
با کمک خدا و همت پیشول جان قراره 11 تیرماه روز تولد من هم جشنمون رو برگزار کنیم و بریم سر خونه و زندگی خودمون...
حالا همه اینها رو گفتم یه نظر سنجی هم بکنم :دی
شماها هم تو دوره نامزدی که بودید اینقدر عین من بی حوصله بودید و فرت و فرت مریض می شدید؟؟؟