صفحه سی و چهارم

وایی که من مردم از بیخوابی و خستگی

یه هفته کاری خیلی خوب رو پشت سر گذاشتم، اینقدر خوب بود برام که خیلی فوری ارتقا گرفتم و بعد از عید  می شم مسئول قسمت کارگزینی کارخونه.. درسته خیلی دردسر داره اما چیزی که برام مهمه اینه که توش پیشرفت داره..

اما این روزا که گذشت پر بود از حس های عجیب غریب! یه شب که تا نصفه شب تو ب غ ل پیشول گریه کردم!!!! اینقدر که صبح پلکم تاول زده بود و هنوز هم دور چشمام چروک افتاده! به چه بهانه ای؟!‌ معلومه دیگه دل تنگی واسه مامان اینا... یه بار هم رفتیم خرید! طفلکی کاملا بی منظور برگشت گفت بالاخره تو کفش میخوای یا دمپایی؟ منم گفتم دارم نگاه می کنم اما اینقدر حالم بد بود که هیچ کدومو نخریدم

علت این بهونه گیری ها رو می دونم! خوب هم می دونم و پیشول هم کاملا درک می کنه وضعیتم رو..

امروز هم بالاخره فرصتی شد که بیام و بنویسم.. ما فردا شب حرکت می کنیم سمت تهران، و سوم فروردین صبح می ریم رشت دیدن اقوام پیشول و بعد دوباره برمیگردیم تهران که اگر بشه بریم سراغ کارهای تالار و فیلمبردار عکاس و کوفت و زهرمار

شاید این آخرین فرصتی باشه که می نویسم ...پس پیشاپیش سال نو مبارک.. امیدوارم همگی تون سالی پر از موفقیت و کامیابی در پیش داشته باشید و به مراد دلتون برسید...