صفحه پنجاه و دوم

 همیشه به خودم می گم دل خوشی ها کم نیست... همیشه به چیزهای خیلی خیلی کوچولو دل خوش بودم و هستم.. حتی به یه هدیه کوچولو... همیشه به محض اینکه می بینم حال و روز دلم خرابه، براش هدیه می خرم ناز و نوازشش می کنم تا آروم بگیره هر چند از وقتی که پیشول اومده تو زندگیم ازش خواستم برام هدیه بخره تا دلخوشی و ذوق زدگی اون هدیه مستم کنه... هیچ وقت دل خوشی ای رو از خودم نگرفته بودم!  هیچ وقت دل نکنده بودم از چیزی و کسی مگر اینکه آسیبی بهم برسونه... 

امروز فهمیدم که دارم از دلخوشی هام کم می کنم! سخت بود دونستنش اما........... اما بذار هر کاری دلم می خواد بکنه! بذار نفس بگیره شاید خودشو جمع و جور کنه... نمی خوام دلم بشکنه، نمی خوام با رفتارهایی که می بینم که خواسته وناخواسته است درب دلم رو به روشون ببندم! می دونم و امتحان کردم وقتی از کسی که دوستش دارم دلم بشکنه دیگه نمی تونم مثل قبل باشم باهاش ... مونا خوب می دونه این خصلت منو! خوب می دونه با همه عشقی که بهش داشتم کنارش گذاشتم...

پ.ن: خودتونو دارید ازم دور می کنید... یا نکنه من دارم ازتون دور میشم؟!! (الله و اعلم)