صفحه پنجاه و هشتم

با مامانم تلفنی حرف زدم! تا گفتم الو فوری گفت چی شده؟ صدات چرا این طوریه!!؟ گفتم چیزیم نیست مثل 2-3 ماه پیش باز افسرده شدم..

ازش در مورد تخت و کمد و سرویس چوبی می پرسم! از این ور و اون ور سوال می کنم می گه به هیچ چی فکر نکن مامان، می گه نمی خواد غصه هیچ چی رو بخوری، می گه برو دکتر می گم آخه چی بگم بهش؟ می گه برو بگو افسرده ای ، بی حوصله ای می خندم و حرف رو عوض می کنم یه کم دوباره از در و دیوار و کوفت و زهرمار حرف می زنیم دوباره می گه به هیچ چی فکر نکنی ها؟

می گم چشم می گه پیشول رو سلام برسون.. مواظب هم باشید مامان خفه خون می گیرم و آروم می گم چشم.. کار نداری مامان؟

منتظر جوابش نمی شم می گم خداحافظ :| دلم  براش خیلی تنگ شده.. دیروز وحشتناک جای خالیش رو حس کردم.