صفحه هفتاد و ششم

سردته... دلت درد می کنه...میایی تکونی به خودت بدی از درد پا ناله ات بلند میشه! سریع بیدار میشه و ازت می پرسه چی شده؟؟؟

تا می گی پام رگ به رگ شده.. شروع می کنه ماساژ دادن پات... آروم که می شه بغلت می کنه... سرتو عین بچه ها می بری تو آغوشش و مست می شی از بوی تنش... مست می شی از گرمای بدنش...

چقدر خوبه که یه نفر هست که همیشه مواظبته... یه نفر هست که می دونی می تونی با همه وجودت بهش تکیه کنی.. یه نفر هست که دوستت داره و دوستش داری...

در طول روز بارها و بارها گرمای آغوشش رو روی پوستم حس کردم و خدا رو شکر کردم به خاطر بودنش... خدا رو شکر کردم که یه حامی بزرگ و عزیز دارم...

*اینجا داره زمستون میشه