کوکو خانوم

نوشته های کوکوخانوم برای تو

کوکو خانوم

نوشته های کوکوخانوم برای تو

صفحه هفتاد و هشتم

دیروز که بعد از مدتهر صدام کردی کوکو یاد اینجا افتادم... خیلی وقته ننوشتم ... چقدر روزهای قشنگی رو باهم گذروندیم  و حالا روزهای جدید با تجربه های جدید تر... کوکو یه نی نی کوچولو و دلش داره ...  

بازم می نویسم...  برم خوره خاطرت قبل بشم .. 

برمی گردم...

صفحه هفتاد و هفتم

وقت نمی کنم آپدیت کنم :-(

شما سرنزنید و وقتتون رو با دیدن صفحه های قدیم تلف نکنید :((

صفحه هفتاد و ششم

سردته... دلت درد می کنه...میایی تکونی به خودت بدی از درد پا ناله ات بلند میشه! سریع بیدار میشه و ازت می پرسه چی شده؟؟؟

تا می گی پام رگ به رگ شده.. شروع می کنه ماساژ دادن پات... آروم که می شه بغلت می کنه... سرتو عین بچه ها می بری تو آغوشش و مست می شی از بوی تنش... مست می شی از گرمای بدنش...

چقدر خوبه که یه نفر هست که همیشه مواظبته... یه نفر هست که می دونی می تونی با همه وجودت بهش تکیه کنی.. یه نفر هست که دوستت داره و دوستش داری...

در طول روز بارها و بارها گرمای آغوشش رو روی پوستم حس کردم و خدا رو شکر کردم به خاطر بودنش... خدا رو شکر کردم که یه حامی بزرگ و عزیز دارم...

*اینجا داره زمستون میشه

صفحه هفتاد و پنجم

امشب راهی تهرانم.. با اینکه نصف روز رو اونجام و شب دوباره برمیگردم اما خیلی خوشحالم.. دلم حسابی برای مامان و بابا تنگ شده... 

*برام دعا کنید که معده و روده ام بیشتر از این اذیتم نکنه :-( 

* دارم می رم فیلم و عکس عروسی رو تحویل بگیرم (هوراااااا)  

*راستی نماز و روزه روزه دارا مبارک :پی

صفحه هفتاد و چهارم

نوشتم.........

پاک کردم........

روزمره بود و خوشم نمی اومد از این نوع نوشتن.......

آهای خدا کار دارم باهات هااااااااااااا

دوستت دارم خوب؟‌:-(

صفحه هفتاد و سوم

۲ هفته خواهرم اینجا بود و چون اطلاعی از بودن این وبلاگ نداره مجبورا نمی تونستم بیام و بنویسم... هر چند گفتنی زیاد داشتم... دیشب هم دوست پیشول مهمونمون بود و نتیجه این شد که همین الان از کار خونه فارغ شدم!!!!

بهم گفتن زیاد از خوبی های پیشول نگم! چشمش می زنن... منم اطاعت امر بزرگترها رو می کنم... فقط بگم خوشبختم.....

من خیلی خوشبختمممممم

من و پیشول دوستتون داریم :-)

برامون دعا کنید زودتر برنامه ریزی مناسبی بکنیم تا بتونیم به کارهای متفرقه هم برسیم...

صفحه هفتاد و دوم

 من که می دونم خیلی تاخیر دارم  شرمنده دیگه...

به زور دو تا از عکسامونو می ذارم براتون (از ترس آشناها می گم به زور :دی)  اولی روز عروسی هست و دومی حنابندون.. اما قول می دم که عکس های عروسی رو گرفتیم حتما ازشون بذارم تو وبلاگ ...

 

و اما بریم در مورد مخارج صحبت کنیم...

قبل از هر چیزی باید بگم که به طرز معجزه آسایی همه چیز درست میشه و جور میشه پس اصلا نگران وضعیت مالی نباشید... من و پیشول واقعا از صفر شروع کردیم و خدا رو شکر در بهترین شرایط داریم زندگی می کنیم...

--------

-------------------

 یه عالمه نوشته بودم بلاگ اسکای قورت داد!!!!!!!!!‌ این بالایی رو هم تو کلیپ بورد ذخیره بود!

مجموع هزینه ها شده بود ۶ میلیون....

دیگه رمق نوشتن ندارم!!!! هر کی اطلاعاتی خواست بپرسه

* از این به بعد سعی می کنم مرتب بنویسم..

** من همین الان وبلاگ مریم رو خوندم .. مریم جان کاش می تونستم بهت بگم تسلیت می گم :( سخته عزیز می دونم... برادرت فصل جدید زندگیش رو شروع کرده و  الان تو آغوش خدا به آرامش رسیده... با آرامشش شاد باش نازنینم...

صفحه هفتاد و یکم

فکر کنم بالاخره اومدم از شرمندگی دوستان در بیام.. :-*

خدا روشکر به لطف خدای مهربونمون ، جشن ازدواجمون به بهترین شکل انجام شد... بی شک می تونم بگم یکی از بهترین روزهای عمرم بود و اینقدر بهم خوش گذشت که اصلا دلم نمی خواست مراسم تموم بشه!

ساعت ۹ صبح پیشول من رو گذاشت آرایشگاه و رفت سراغ بقیه کارها... تنها چیزی که مونده بود رسوندن میوه و شیرینی به تالار بود، مامان ناز و مهربونم لحظه ای پیشول رو تنها نذاشت ... قرار بود ساعت ۳:۳۰ آماده باشم... ۴ تا آرایشگری که پیشول رو تو روز حنابندون دیده بودند مداوم از با انرژی بودنش و با محبت بودنش حرف می زدن و می گفتن کاملا مشخصه که دوستت داره .. یکی شون می گفت وقتی دیدت و گفت چه خوشگل شدی من کیف کردم! یکی دیگه می گفت من از ۵ صبح تو آرایشگاه بودم و شوهرم یه کلمه نگفت خوشگل شدی یا زشت!!!‌چه برسه به اینکه بخواد بوسم هم بکنه... اونا می گفتن و می گفتن و من غرق لذت می شدم...

حوالی ظهر یه کمی حالمون گرفته شد و با خبر شدیم یه تعداد از دوستای وبلاگیمون نمیان! (من و پیشول سالهاست که وبلاگ می نویسیم!‌) البته از دوستان وبلاگ کوکو نبودن!‌ (مشخصه که اینجا کسی شخصیت واقعی ما رو نمی شناسه)‌

بالاخره با حدود ۱ ساعت تاخیر ساعت ۴:۳۰ آماده شدم و پیش به سوی پیشولم.. :-* این بار بعد از اینکه عشقولانه هاش رو گفت با نگرانی پرسید چرا چشمات اینقدر قرمز شده؟! خندیدم و ربطش دادم به لوازم آرایش...

تاساعت ۶ تو آتلیه بودیم!!!‌  عکاس عزیز هم سخت علاقه داشت که عکس های دار کش بندازه ازم!!! این قدر این ور اون ورم کرد که نفسم بند اومده بود.. مدام هم می گفت طبیعی بخند!!! حالا مگه خندم می اومد!‌ اینقدر پیشول پشت دوربین ادا و اطوار در می آورد که من بالاخره می خندیدم  :دییی

وقتی ماشین عروس خنک و خوشگلمون رو دیدم گل از گلم شکفته شد... یه لیموزین سفید و خننننککککککک با یه راننده خوش اخلاق که به محض نشستن بهم تبریک گفت و برامون آهنگ های خوشگل خوشگل گذاشت.. من و پیشول هم بی خیال فیلمبردار شدیم و مشغول تماشای ال سی دی آویزون شده جلومون بودیم :دیییییی  تا ساعت ۷ تو یه باغ خوشگل که پر از عروس و داماد بود گشتیم و عکس انداختیم و فیلمبرداری کردیم و بعد راهی تالار شدیم...

تو مسیر اینقدر مردم غریبه بهمون انرژی دادن که حد نداره... بی شکم ۹۰٪ ماشین های اطرافمون تا می رسیدن شروع می کردن دست تکون دادن و بوق زدن و تبریک گفتن.. من و پیشول هم همه رو دعوت می کردیم به جشنمون :دییییی

اول رفتیم تو اتاق عقد و کادو گرفتیم :دییییییییی (مزه داد) و بعد رفتیم پیش بقیه مهمون ها... فکر کنم از معدود عروس هایی بودم که لحظه ای روی صندلیم بند نمی شدم و مدام پیش مهمون ها بودم یا در حال رقص...

کلی برای پیشولم رقصیدم و دلبری کردم و ازش شاباش گرفتم ( عمرا اگر بگم ۷۰۰ تومان تراول خوشگل ازش شاباش گرفتم :دی ) شام خوردیم و با مهمون ها خداحافظی کردیم..

آخر مجلس هم دیدیم مهمون ها تموم نمی شن بدو بدو دست همو گرفتیم و رفتیم تو خیابون پیش بقیه مهمون ها و با آقایونی که اومده بودن هم چاق سلامتی کردیم...

وقتی شب رسیدیم خونه و بابا می گفت همسایه ها و دوستان چطوری مجلس مردونه رو گرم کردن کلی کیف کردم و لذت بردم..

پ.ن: راستش هر جوری سعی کردم عکس بذارم نشد! شرمنده دیگه :دی

پ.ن: تو پست بعدی به کمک پیشول در مورد هزینه ها ازدواج و همین طور در مورد هدیه هایی که گرفتیم براتون می نویسم.. حتما به دردتون می خوره :-*

صفحه هفتادم

سلام...

عروسی و مراسم خیلی خیلی خوب برگزار شد...

مامانم پاگشامون کرده و داریم می ریم تهران... برگردم حتما مفصل می نویسم و عکس هم می ذارم...

اما اینو بهتون بگم که واقعا یکی از قشنگ ترین روز ها و شبه ای زندگیم بود.. اینقدر بهم خوش گذشت که حد نداره ...

به خانومی: مدام تو ذهنم بودی .. :-*

صفحه شصت و نهم

خسته ایم اما چه خستگی شیرینی...

دیشب مراسم حنابندون خیلی خوب برگزار شد و خیلی هم خوشگل شده بودم :پیییی

کارهای فردا به امید خدا ردیفه و ساعت ۹ باید آرایشگاه باشم...

با همه وجودم از پدر آسمونیمون می خوام که کمکمون کنه و باز هم همه چیز خوب پیش بره...

تا بعد از مراسم جشن خدانگهدار

*: عکس هم یادم نمی ره حتما :دی

اوهههههههههههههههههههههههههه یادم رفت بگممممم

دیشب تولدم بودو یه کادوی خوشگل از پیشولم گرفتم...

یه mp3 player با حجم ۲ گیگ (سونی :دی  ) یه علاوه یه سکه خوشگل :دیی هوراااااا

اولین جشن تولد رسمیم :)

صفحه شصت و هشتم

صبح رسیدیم کرج...

خلاصه کارها جهت اطلاع عروس خانم ها و اقا دامادها و ثبت اطلاعات و خاطره ها برای خودمون باید بگم کخ...

۱. با تالار تسویه حساب کردیم و ۱۰۰ تومن بیشتر از قرارداد بهش دادیم... البته ضرر و زیان اون آقا چیزی در حدود ۶۰۰ هزار بود که ما همین ۱۰۰ تومن رو بهش دادیم...

۲. لباس عروس خوشگلمون رو گرفتم... خیلی ناز شده و همین طور لباس حنابندون ...

۳. خرید های روز حنابندون انجام شد و یه کیسه گنده گرفتم توش شاباش بریزم :دی

۴. عصری میخوایم با پیشول بریم تهران دنبال یه سری چیزاااا (سکرته :دی)

صفحه شصت و هفتم

سلام...

فکر می کنم آخرین پستی باشه که قبل از عروسی براتون می ذارم... امشب راهی کرجیم و فردا وقت تحویل لباس دارم... ساعت ۶ بعد از ظهر باید برم لباس عروسی و حنابندون رو تحویل بگیرم... صبح هم کلی کار دارم! خرید ظرف حنا و جینگولک های حنابندون و عقد و عروسی...

سه شنبه ساعت ۹ حنابندون هست و روز پنجشنبه ساعت ۷-۱۱ عروسی...

مدام مد نظرمه که براتون عکس بگیرم و بیارم امیدوارم موفق بشم..

برامون دعا کنید...

 

صفحه شصت و ششم

سلام...

طبق قولی که دادم یه تعداد عکس از خونه خوشگلمون گرفتم... هر چند ناقصه و همه نقاط خونه نیست... عروس خانمهای گلی که می خوان در مورد وسایل بیشتر بدونن کامنت بذارن تا بهشون بگم.. من خودم به شخصه خیلی جاها می گشتم تا ببینم نکنه چیزی از قلم بیفته و کم و کسری باشه...

۱. روتختی خوشگلی که براتون گفته بودم اما به دلایلی فعلا فقط عکس بالش رو گذاشتم (عمرا اگر اتاقمون شلوغ پلوغ باشه! ) - کلیک کنید...

۲. میز آرایش - کلیک کنید...

۳. نمای کلی داخل .. از جلوی درب ورودی .. کلیک کنید...

۳. یه زاویه دیگه از خونه .. کلیک کنید...

۴. نمای آشژزخونه .. کلیک کنید...

۵. نمای درب ورودی خونه.. کلیک کنید...

خوب به قولم عمل کردم... یه دنیا خسته ام :( برم یه چرت کوچولو بزنم که کلی کار دارم:((‌

صفحه شصت و پنجم

سلاممممممممممم

خوبید؟

من و پیشول که حسابی خسته و کوفته ایم :(‌هیچ فکر نمی کردم شروع زندگیمون این همه کار داشته باشه!!!‌

هنوز وسایل مرتب و کامل چیده نشده! با اینکه ۲ روز مرخصی گرفتم و نشستم تو خونه و پیشول هم حسابی کمک کرده اما باز هم جمع و جور زیاد داریم! از طرفی خرید خرده ریزهایی که لازم داریم بی نهایت ازمون وقت می گیره!‌

امروز باید بازم برم بیرون تا برای هدیه های روز عروسی (قرآن) روبان بخرم و برای سبد هدیه ها ساتن و مروارید!‌ هیچ کس هم نیست که کمکی باشه!!!!!!‌

الان هم وسایل شام رو آماده کردم و منتظرم تا سیب زمینی ها پخته بشه و آماده کنم برای الویه!  گفتم تا فرصتی هست بیام بگم کوکو زندست اما یه عالمه کار داره ...

تو پست بعدی حتما از خونه خوشگلمون براتون عکس می ذارم...

چیز زیادی تا عروسی نمونده... فقط دو هفته........... خدایا کمکون کن

دوستتون دارم و تو اولین فرصت به همگی تون سر می زنم ... کمی فرصت.......