از سر کار میام، با اینکه خسته کارم اما هنوز فکر بودن تو خونه بهم انرژی میده، کلید رو توی در می چرخونم وارد خونه می شم، به عادت همیشه یه نگاهی به چپ و راست می کنم و سریع می رم سراغ لباس در آوردن... تلویزیون رو روشن می کنم و صداش رو زیاد می کنم... اولین کاری که می کنم تهیه کردن شام هست... یه کم مردد می مونم و بالاخره تصمیم می گیرم... مرغ رو از فریزر در میارم و می ذارم تو مایکروفر تا یخش باز بشه... تا صدای مایکروفر دربیاد برنج خیس می کنم و آب برنج رو میذارم... حسابی مشغول می شم... بعد از دم کردن برنج و بارکردن مرغ نگاهی به ساعت می کنم هنوز وقت دارم تا دوش بگیرم.. یه دوش سریع و خستگی هایی که به آب می سپرم...
از حموم میام بیرون تقریبا کاری نمونده دراز می شم رو مبل و همه ماهیچه های تنمو شل می کنم.. دیگه وقت اومدنته... نمی دونم چقدر می گذره که صدای در بلند میشه و پشت بندش تو که با اسم های مختلف صدام می کنی..با خنده بلند میشم و میام طرفت... می ب و س م ت و خودمو تو آغوشت رها می کنم...
یه چند ساعتی از تصوراتم تو خونه خودمون بود...