سلاممممممممممم
خوبید؟
من و پیشول که حسابی خسته و کوفته ایم :(هیچ فکر نمی کردم شروع زندگیمون این همه کار داشته باشه!!!
هنوز وسایل مرتب و کامل چیده نشده! با اینکه ۲ روز مرخصی گرفتم و نشستم تو خونه و پیشول هم حسابی کمک کرده اما باز هم جمع و جور زیاد داریم! از طرفی خرید خرده ریزهایی که لازم داریم بی نهایت ازمون وقت می گیره!
امروز باید بازم برم بیرون تا برای هدیه های روز عروسی (قرآن) روبان بخرم و برای سبد هدیه ها ساتن و مروارید! هیچ کس هم نیست که کمکی باشه!!!!!!
الان هم وسایل شام رو آماده کردم و منتظرم تا سیب زمینی ها پخته بشه و آماده کنم برای الویه! گفتم تا فرصتی هست بیام بگم کوکو زندست اما یه عالمه کار داره ...
تو پست بعدی حتما از خونه خوشگلمون براتون عکس می ذارم...
چیز زیادی تا عروسی نمونده... فقط دو هفته........... خدایا کمکون کن
دوستتون دارم و تو اولین فرصت به همگی تون سر می زنم ... کمی فرصت.......
بهترم...........
امشب راهی تهرانم و فردا شب برمیگردم!
باید یه عالمه وسیله جمع کنم و پرو لباس هم برم!
دوباره ۲شنبه شب از تبریز بلیط داریم تا بریم و جهیزیه ام رو بیاریم :)
می تـــــــــــــرســـــــــــــــم ... من از این دل گرفتن های با دلیل و بی دلیل می ترسم، من از کم توجهی اش می ترسم... با اینکه دیشب دلم نمی خواست از خواب بیدار بشه اما وقتی دیدم نیست ب غ ل م کنه و آرومم کنه همه وجودم می لرزید...
روز 5 شنبه خونه رو تحویلمون دادن! آقاهه چوب پرده نزده بود و کلید موند دستش تا کار رو تموم کنه.. بد نشده و خوب تمیز کاری کرده! کلی نقشه داشتم برای لحظه های اولی که تو خونه خودمون باشیم... حتی خونه بدون وسیله! وقتی دیدم کلید رو تحویل نمی دن بیشتر کفری شدم!!!
دلم محبت مادرانه می خواد، وقتی خسته شدم و همه جونم درد می کرد بهم بگه بشین من خودم شام رو آماده می کنم...
دلم می خواد وقتی مشغول کارم ، صدام کنه کوکو مامان جان فلان کار رو هم می کنی؟
چه جوری بگم دلم توجه این طوری می خواد ؟ کاش از اول نمی گفتن بهم تو هم دختر این خونه ای تا توقعم بالا نمی رفت! وقتی تضادها رو می بینم، وقتی نوع جواب دادن سوالها و سلام ها رو می بینم درد تنم و فکرم زیاد می شه! :-(
تو محیط کارم ... نوشتن گریه-م رو در میاره!
سرم به قدر یه کوه سنگینه!!!
با مامانم تلفنی حرف زدم! تا گفتم الو فوری گفت چی شده؟ صدات چرا این طوریه!!؟ گفتم چیزیم نیست مثل 2-3 ماه پیش باز افسرده شدم..
ازش در مورد تخت و کمد و سرویس چوبی می پرسم! از این ور و اون ور سوال می کنم… می گه به هیچ چی فکر نکن مامان، می گه نمی خواد غصه هیچ چی رو بخوری، می گه برو دکتر … می گم آخه چی بگم بهش؟ می گه برو بگو افسرده ای ، بی حوصله ای … می خندم و حرف رو عوض می کنم… یه کم دوباره از در و دیوار و کوفت و زهرمار حرف می زنیم دوباره می گه به هیچ چی فکر نکنی ها؟
می گم چشم … می گه پیشول رو سلام برسون.. مواظب هم باشید مامان … خفه خون می گیرم و آروم می گم چشم.. کار نداری مامان؟
منتظر جوابش نمی شم می گم خداحافظ :| دلم براش خیلی تنگ شده.. دیروز وحشتناک جای خالیش رو حس کردم….
خیلی بده که بدونی آدمهای اطرافت به چی فکر می کنن و یا در مورد تو چی فکر می کنن!!! بارها و بارها امتحان کردم که آیا واقعا فکرشونو می خونم یا نه؟! و برام سخت بود ببینم که درست به همون چیزی فکر می کنن که من حدس می زدم! گاهی وقتها دلم میخواد به اطرافیانم بگم که این خصوصیت رو دارم، اما دوباره به خودم می گم که من اجازه ندارم اطرافیانم رو اذیت کنم با این کارم! بذار هر طور که دوست دارن فکر کنن!!!
در مورد تولدم تو روز حنابندون بهت گفتم! حس کاملا مزخرفی دارم اینقدر که دلم می خواد محکم بزنم تو گوش خودم!!! کنسلش می کنم! مثل این می مونه که بری بشینی جلوی یه نفر و بهش بگی تولدمه بهم هدیه بده!!!!
یه حس دافعه شدید نسبت به آدمهایی که باهاشون در ارتباط هستم دارم! احساس می کنم همه نشستن ببینن من چیکار می کنم و بعد هر هر بخندن ! یا یه وقتایی حس می کنم نشستن و منتظرن تا یه خطایی ازم سر بزنه! درست مثل وقتایی که احساس می کنم تو خونه مادر و خواهر پیشول همه جا گوش وایستادن تا از من حرفی بشنون و همه چیز کن فیکن بشه!
آی خــــــــــــدا مغــــــــزم!
بــــــــــــــــــــــــــــــــــوق!
حال و روز دلم خیــــــــــلی خرابه! اونقدر که حتی دلم نیست به پیشول بگم کمکی بهم بکنه! سعی کردم خیلی دست و پا نزنم اما انگار باز هم زیاد بالا و پایین پریدم و هیچ انرژی ای ندارم!
همیشه به خودم می گم دل خوشی ها کم نیست... همیشه به چیزهای خیلی خیلی کوچولو دل خوش بودم و هستم.. حتی به یه هدیه کوچولو... همیشه به محض اینکه می بینم حال و روز دلم خرابه، براش هدیه می خرم ناز و نوازشش می کنم تا آروم بگیره هر چند از وقتی که پیشول اومده تو زندگیم ازش خواستم برام هدیه بخره تا دلخوشی و ذوق زدگی اون هدیه مستم کنه... هیچ وقت دل خوشی ای رو از خودم نگرفته بودم! هیچ وقت دل نکنده بودم از چیزی و کسی مگر اینکه آسیبی بهم برسونه...
امروز فهمیدم که دارم از دلخوشی هام کم می کنم! سخت بود دونستنش اما........... اما بذار هر کاری دلم می خواد بکنه! بذار نفس بگیره شاید خودشو جمع و جور کنه... نمی خوام دلم بشکنه، نمی خوام با رفتارهایی که می بینم که خواسته وناخواسته است درب دلم رو به روشون ببندم! می دونم و امتحان کردم وقتی از کسی که دوستش دارم دلم بشکنه دیگه نمی تونم مثل قبل باشم باهاش ... مونا خوب می دونه این خصلت منو! خوب می دونه با همه عشقی که بهش داشتم کنارش گذاشتم...
پ.ن: خودتونو دارید ازم دور می کنید... یا نکنه من دارم ازتون دور میشم؟!! (الله و اعلم)