وایی که من مردم از بیخوابی و خستگی
یه هفته کاری خیلی خوب رو پشت سر گذاشتم، اینقدر خوب بود برام که خیلی فوری ارتقا گرفتم و بعد از عید می شم مسئول قسمت کارگزینی کارخونه.. درسته خیلی دردسر داره اما چیزی که برام مهمه اینه که توش پیشرفت داره..
اما این روزا که گذشت پر بود از حس های عجیب غریب! یه شب که تا نصفه شب تو ب غ ل پیشول گریه کردم!!!! اینقدر که صبح پلکم تاول زده بود و هنوز هم دور چشمام چروک افتاده! به چه بهانه ای؟! معلومه دیگه دل تنگی واسه مامان اینا... یه بار هم رفتیم خرید! طفلکی کاملا بی منظور برگشت گفت بالاخره تو کفش میخوای یا دمپایی؟ منم گفتم دارم نگاه می کنم اما اینقدر حالم بد بود که هیچ کدومو نخریدم
علت این بهونه گیری ها رو می دونم! خوب هم می دونم و پیشول هم کاملا درک می کنه وضعیتم رو..
امروز هم بالاخره فرصتی شد که بیام و بنویسم.. ما فردا شب حرکت می کنیم سمت تهران، و سوم فروردین صبح می ریم رشت دیدن اقوام پیشول و بعد دوباره برمیگردیم تهران که اگر بشه بریم سراغ کارهای تالار و فیلمبردار عکاس و کوفت و زهرمار
شاید این آخرین فرصتی باشه که می نویسم ...پس پیشاپیش سال نو مبارک.. امیدوارم همگی تون سالی پر از موفقیت و کامیابی در پیش داشته باشید و به مراد دلتون برسید...
یه سلام خسته و کوفته و نفس گرفته
آخ که چقدر دلم برای کوکو و فضاش تنگ شده بود (امشب کوکو خوردیم ) از روز یکشنبه ساعت ۹ صبح مشغول کار شدم .. هم کارم خیلی خوبه و هم محیط کاریم عالیه... تو قسمت حسابداری یه شرکت خودرو سازی مشغولم که همه همکارام هم سن و سال خودم هستم و با توجه به اینکه تازه وارد شدم ولی جو خیلی خیلی خوبی حاکم شده...
آخه که چقدر مزه داد روز اولی که با پیشول دو تایی رفتیم محل کارم... مطمئنم هیچ وقت یادم نمی ره ...
ولی چون یک سالی هست جایی کار نکردم خیلی زود خسته می شم از طرفی هم اینجا یه مدت طولانی کاراش تلنبار شده رو هم و دارم مداوم کار می کنم...
صبح ساعت ۶ بیدار می شیم و پیشول بدو بدو می ره نون می خره که برای صبحونم تو شرکت نون تازه داشته باشم بعد هم میاد و می رسونه منو به سرویس... ای مزه می دههههههه
ای مزه میدههههههههههه
شب هم که می رسم خونه اینقدر خسته ام که به هیچ کاری نمی رسم!!!! الان هم مست خوابم...
مواظب خودتون باشید تا بیام و بگم چقدر روزا و شب ها خوب می گذره.. با همه خستگی ها و اضطراب هاش...
:-*
پ.ن: مریم جون وبلاگت برام فیلتره تو تبریز منو از خودت بی خبر نذار
* اینجا تبریز است و ور دل پیشول جونم
* امروز رو خونه موندگار شدم و فردا باید برم برای کارم ... قرار شده صبح با پیشول برم... دعا بنمایید..
* دیروز بابا زنگ زده و می گه نمی تونه سیمای تلویزیون و ماهواره رو وصل کنه .. اوفففف چه حالی شدم وقتی حرفش تموم شد
* باز من اومدم اینجا و مامان جان یادشون رفته یه احوالی ازم بپرسن.. چرا من اینهمه حساسم رو این نوع برخورد مامانم؟؟ احساس می کنم اینجا که میام باید بیشتر حالمو بپرسه! از طرفی هم مدام با خودم تکرار می کنم که بذار از الان هی نخوان زنگ بزنن و عادت کنن!!!
* یه موج گیسوی تو رو به ۱۰۰ تا دنیا نمیدم
حسابی سرم شلوغه و فرصت کمه! اصلا باورم نمی شه که دیروز تونستم تو اولین فروشگاه یه مانتوی خیلی خوشگل و از همه مهمتر شلوار!!! پیدا کنم ! باورم نمی شه مریضی ۳ سایز منو کوچولو کرده باشه و شلوار خوشگل گیرم بیاد :دیییی
وااا خوب اونطوری نگاه نکنید فقط یه ذره توپولم
امشب دارم وسیله هامو جمع می کنم تا فردا خودمو به فروشگاه های بهاره (پارک ارم) برسونم ببینم جنس به درد بخور دارن یا نه!
فردا شب هم حرکت دارم ... روز جمعه مامان پیشول آش نذری داره و خونه حسابی شلوغ پلوغه و بالطبع زیاد نمی تونم پیشولمو ببینم
فعلا تا پست بعدی از تبریز خدانگهدار
بسی از خستگی مردم!!!!
اما هیجان خبر خوب دیروز اینقدر بود که این همه کار رو امروز انجام بدم... خبر خوب اینکه... بگم؟؟
کوکو خانم یعنی بنده تو تبریز یه کار خوب پیدا کردم... هووووووررررررراااااااا
این یعنی موندن پیش پیشولم.. این یعنی مسیر سبز و قشنگ زندگی مون...
بنابراین پنجشنبه راهی تبریزم و بغل پیشولم ای من و پیشول کیف کردیم و ذوق کردیم و ذوق مرگ شدیم :دییی فقط دعا کنید روز اول آقاهه بامبول در نیاره چون پارتی من رئیس اصلی کارخونه هست و براش نوشته که تو قسمت مالی ازم استفاده کنن ولی مدیر جان بهم گفت در حین کار زبانم رو قوی کنم تا به عنوان مترجم بمونم...
از همه مهمتررررررر محل کارم سرویس هم دارهههههه
فعلا کار خرید وسایل خودمو تعطیل کردم و به کمک مامان شتافتم.. هنوز خونه تمیز کردن ما تموم نشده
تو این گیر و دار مامانم رو راضی کردم فرش دستبافت بهم نده و این یعنی پیروزی :دیییی از ریخت فرش دستبافت خیلی بدم میاد! اصلا گلاشم خوشگل نیست حالا قرار شده یه فرش خوشگل برای وسط مبل ها بخره به جاش
اصولا من با جهیزیه زیاد مخالفم! باورتون میشه آقایی که ازش روتختی و لحاف روتختی خریدیم به مامانم می گفت حاج خانم چه خبره آخه!!! ۳ دست رختخواب!!! اونم تشک هایی که یه عالمه گندست و با پیشول باید دوتایی جا به جا کنیم!!
پ.ن1: روزها به سختی برای من و پیشول می گذره.. خیلی سخت... دعا کنید برامون ...
پ.ن2: مرسی پیشولم ... نوشتنت اینجا لذت خاصی داره برام.. هر چند همیشه منو به وجد میاری با نوشته هات... بیشتر از همیشه دوستت دارم
پ.ن3: موقتا شرمنده همگی دوستان هستم تا کارا یه کم سبک بشه...
اصولا کوکو خیلی دوس دارم اعم از سبزی، سیب زمینی، لوبیا هویج،وبلاگ نویس
همه شون خوشمزه و خوش خوراکن و سازگار با اشتهای سیری ناپذیر من
از همون روز اول، میخواستم کامنتی نظری چیزی بنویسم اینجا؛ اما تا دیدم چقده طرفدار پیدا کرده این کوکو جانمون ، یه جور دو جور شدم؛ نشستن و دیدن ابراز احساسات مخاطبین خاص که از یه قشر خاص هستن لذتی داشت وصف ناپذیر ...
تا دیروز پریروزا همه اهالیه نت دورو برمون اعم از مجرد و متاهل، نوع نگرش و حرف و حدیثشون از یه مایه دیگه بود یا یا یا یا یا یا
اما اینجا طبقه جدید اجتماعی شکل گرفته تازه مزدوجین یه مزه دیگه ای داره ...
آی یادم رفت بگم چادر سر کنین نامحرم میاد توو
اهوووم
پیشول خان
هر روز بیشتر از روز قبل به تو ایمان میارم... هر روز مطمئن تر از روز قبل قدم برمیدارم به سمت زندگی مون.. با همه نگرانی هاش با همه دلهره هاش...
خدامو شکر می کنم که تو رو تو مسیر زندگیم قرار داد ...
2 ماه پیش تو همچین روزی یادته کجا بودیم؟ آخرین شب دوران مجردیمونو رفتیم بیرون.. چقدر تو هوای سرد تبریز پیاده راه رفتیم... شال گردنها رو دور صورت همدیگه می پیچیدیم و دستامونو تو هم حلقه کرده بودیم... اینقدر راه رفتیم که وقتی رسیدیم خونه همه خواب بودن... هر دومون مست بودیم از حضور هم و هنوز هم سرمستیم... با همه سختی ها ... با همه فشارهایی که بهت وارد می شه.. اما مثل همیشه، مثل کوه ایستادی و مقاومت می کنی، خوشحالم که مال منی... خوشحالم که خیلی ها هنوز 2 ماه نگذشته حسرت رابطه من و تو رو می خورن .. مثل شب اول دوران متاهلیمون براشون دعا می کنیم تا همه اونایی که عاشقن لذت وصل رو بچشن...
چقدر وصال تو لذت بخشه جووونم ، عزیزم
2 ماه از بهترین روزهامونو سپری کردیم و وارد ماه سوم زندگیمون می شیم... از خدا میخوام بهت توان بیشتری بده.. با همه وجودم از خدا میخوام بهترین ها رو به بهترینم هدیه کنه که لیاقتش خیلی بیشتر از چیزهایی هست که داره..
پیشول ملوسم دوستت دارم
ای خدا تلف شدم از خستگی!!! از صبح تا ساعت 4 یکسره راه رفتم! می گم شماها میخواید برای عید خونه تمیز کنید عین مامان من همه وسیله های اتاق رو می ریزید یه اتاق دیگه و دونه دونه تمیز می کنید می ذارید سر جاش؟؟؟
هنوز یه عالمه چیز دیگه مونده که باید جمع بشه!!!
امروز مامان ازم خواست کتابامو جمع کنم، وقتی داشتم کتابامو جمع می کردم از کتابخونه دلم حسابی گرفته بود و یه بغض عجیبی ازارم می داد... اینقدر ادامه پیدا کرد که وقتی مامان داشت لباس هامو جدا می کرد غم زده زانوهام تو بغلم بود و نگاش می کردم...
روزا داره دیر می گذره! یه عالمه فکر تو ذهنم می چرخه! می نویسمشون تا کمی رهام کنن!!! - برای خواهر پیشول و بابای خودم عیدی نخریدیم! مامان و خواهرم عیدی هاشون رو گرفتم و بهشون دادم (چون پارچه گرفتم زودتر بهشون دادم که بدوزن) برای مامان پیشول هم پارچه گرفتم اما دسترسی نبود که زودتر بهش بدم، می مونه نی نی خواهرم که بهش پول می دیم... عیدی بابا برامون خیلی مهمه... باید یه چیز خاص باشه.. من وپیشول ارادت خاصی به بابا داریم
- کار پیشول!!!! یکی از بزرگترین فکرهام کار پیشول و موقعیت کاریش هستش
- هنوز روی خریدمون جعبه لوازم آرایش، مانتو و شلوار و روسری و یه سری خرد ریز دیگه نخریدیم! از اونجایی که این جعبه های آرایش رو دوست ندارم هیچ دنبالش هم نرفتم! (اگه جایی بلد باشید که این وسیله بی مصرف رو بشه مناسب خرید خبرم کنید
- باید برای 4-5 روزی که تو تعطیلات عید میخوایم واسه خودمون بگردیم برنامه ریزی کنیم.. یه جای نزدیک و خوش آب و هوا ..
- هنوز برای عید مانتو نخریدم و شدیدا هم نیاز دارم!!
- چون پیشول اینجا نیست باید برم دنبال تالار مناسب تو کرج و بالطبع عکاس و فیلمبردار و آرایشگر ... هر چند من هیچ این رسم و رسومات مزخرف رو دوست ندارم و خیلی سعی کردم تا مامانم راضی بشه به یه جشن کوچیک.. اما نشد!
- یه فکر شیرین هم دارم فکر خونمون... فکر شروع زندگیمون ...
- کار پیدا کردنم تو تبریز...
- تنها موندن مامان و بابا :| نگرانشونم... راستش تو خونمون من یه جورایی وقتی مامان عصبانیه مثل ترمز می مونم براش و آرومش می کنم ... با نبودنم نمی دونم ـــــــــــــــــــــــــــ
- مسخره نیست!!! فکر می کنم این همه وسایل سنگین رو در آینده باید چیکار کنیم!!! گازم رو نمی تونستیم 2 نفری تکون بدیم! لباسشویی و یخچال که جای خود داره!
به اضافه یه عالمه دیگه که نگفتنیه!!!
یه سلام خسته و کوفته!
از صبح تو این متروی لعنتی له و لورده شدم تا رسیدم بازار و تونستم یه روتختی و یه لحاف روتختی خوشگل پیدا کنم... اینقدر به دلم نشستن که دلم میخواد همین الان بندازمشون رو تخت اتاقم
اما این مامان جان من داره زیاده روی می کنه هر چی بهش می گم آخه من این همه رخت خواب و لحاف و پتو رو میخوام چیکار گوشش بدهکار نیست که نیست! برام ۳ دست رختخواب آماده کرده (به غیر از چند تا پتو گلبافتی که کنار گذاشته!!!!) از طرف دیگه هم میگه یه روتختی زاپاس بگیرم وقتی اینو می خوای بشوری اون یکی رو بندازی؟؟؟؟
کم مونده بود دیگه داد بزنم! اما تا اومدم بگم نمیخوام یییییهووو یادمون افتاد ای داد ! ای هوار نایلونی که ۲۰۰ تومن گیپور ناقابل توش بود رو گم کردیم خدا می دونه چطوری همه مغازه هایی که سر زده بودیم رو گشتم!!آخر سر هم از آخرین مغازه پیداش کردم :دیی
از فردا کارهای مامان جان شروع میشه و باید خونه تمیز کنیم! برای همین ممکنه کامنت هاتون رو دیر جواب بدم و تایید کنم .. خلاصه شرمنده دیگه ..
اینم عکس لباس حنابندون
(دقیقا همین شکلی برام می دوزه با این تفاوت که کلوش دامن رو کمر می کنه به اضافه یه شال از ساتن کرم قهوه ای که روش کار می شه)
اینم لباس عروسی
(گلهای لباس رو حذف کنید، تاپ لباس رو یقه هفت کنید با یه سر آستین کوچولو، یه گل مثل گا لباس حنابندون بهش اضافه کنید، فضای خالی زیر گل روی دامن زیری رو می بینید؟ اونجا با سنگ کار می شه+ یه تور بلند از حریر که تا روی زمین میاد و روش شکوفه های ریز کار شده)
چه نازن این دو تا... انگار از خستگی بیهوش شدن
دیروز برای اولین بار رفتم سمت بازار و مولوی برای خرید! قصد خریدن هیچ چیزی رو نداشتیم و فقط میخواستم ببینم جنس هاش چه طوریه ... اما ۱۱۰ تومن پول پارچه دادم و ۱۸۰ تومن ناقابل پول ۳-۴ تا تیکه لوازم استیل آشپزخونه..
از طرح های چوب خوشم نمی اومد، پلاستیکی هم دیگه بدتر! تنها چیزی که برام جلب توجه کرد ست های استیل یونیک بود... از بین شون چندتایی رو مثل آبلیمو خوری و جا نونی و ست پای سماور انتخاب کردم.. خیلی حس قشنگی بود خرید کردن برای خونه مون...
از همه بیشتر ۶ تا عروسک خوشگلی که برای روی کابینت ها خریدم به دلم چسبید.. آی مزه میده
خوبم و برگشتم... ۲-۳ روز قشنگی رو با پیشولم گذروندم...
صبح هایی که تا چشم باز می کردم دو تا چشم رو می دیدم که با لبخند دارن نگام می کنن...
نگاه های مضطرب و نگرانش هم برام لذت بخش بود...
پ.ن۱: بیایید همگی مون برای هم دعا کنیم تا بتونیم این روزای سخت و عجیب رو پشت سر بذاریم و کمتر به دل و روح همدیگه آسیب برسونیم...
پ.ن۲: ممنونم از عزیزانی که با اینکه تازه شروع به نوشتن کردم حمایتم کردن و بهم لینک دادن...