-
صفحه هفتاد و هشتم
14 اسفند 1388 11:28
دیروز که بعد از مدتهر صدام کردی کوکو یاد اینجا افتادم... خیلی وقته ننوشتم ... چقدر روزهای قشنگی رو باهم گذروندیم و حالا روزهای جدید با تجربه های جدید تر... کوکو یه نی نی کوچولو و دلش داره ... بازم می نویسم... برم خوره خاطرت قبل بشم .. برمی گردم...
-
صفحه هفتاد و هفتم
23 مهر 1387 17:37
وقت نمی کنم آپدیت کنم :-( شما سرنزنید و وقتتون رو با دیدن صفحه های قدیم تلف نکنید :((
-
صفحه هفتاد و ششم
20 شهریور 1387 18:47
سردته... دلت درد می کنه...میایی تکونی به خودت بدی از درد پا ناله ات بلند میشه! سریع بیدار میشه و ازت می پرسه چی شده؟؟؟ تا می گی پام رگ به رگ شده.. شروع می کنه ماساژ دادن پات... آروم که می شه بغلت می کنه... سرتو عین بچه ها می بری تو آغوشش و مست می شی از بوی تنش... مست می شی از گرمای بدنش... چقدر خوبه که یه نفر هست که...
-
صفحه هفتاد و پنجم
14 شهریور 1387 17:33
امشب راهی تهرانم.. با اینکه نصف روز رو اونجام و شب دوباره برمیگردم اما خیلی خوشحالم.. دلم حسابی برای مامان و بابا تنگ شده... *برام دعا کنید که معده و روده ام بیشتر از این اذیتم نکنه :-( * دارم می رم فیلم و عکس عروسی رو تحویل بگیرم (هوراااااا) *راستی نماز و روزه روزه دارا مبارک :پی
-
صفحه هفتاد و چهارم
8 شهریور 1387 17:38
نوشتم......... پاک کردم........ روزمره بود و خوشم نمی اومد از این نوع نوشتن....... آهای خدا کار دارم باهات هااااااااااااا دوستت دارم خوب؟:-(
-
صفحه هفتاد و سوم
30 مرداد 1387 20:19
۲ هفته خواهرم اینجا بود و چون اطلاعی از بودن این وبلاگ نداره مجبورا نمی تونستم بیام و بنویسم... هر چند گفتنی زیاد داشتم... دیشب هم دوست پیشول مهمونمون بود و نتیجه این شد که همین الان از کار خونه فارغ شدم!!!! بهم گفتن زیاد از خوبی های پیشول نگم! چشمش می زنن... منم اطاعت امر بزرگترها رو می کنم... فقط بگم خوشبختم..... من...
-
صفحه هفتاد و دوم
14 مرداد 1387 19:37
من که می دونم خیلی تاخیر دارم شرمنده دیگه... به زور دو تا از عکسامونو می ذارم براتون (از ترس آشناها می گم به زور :دی) اولی روز عروسی هست و دومی حنابندون.. اما قول می دم که عکس های عروسی رو گرفتیم حتما ازشون بذارم تو وبلاگ ... و اما بریم در مورد مخارج صحبت کنیم... قبل از هر چیزی باید بگم که به طرز معجزه آسایی همه چیز...
-
صفحه هفتاد و یکم
30 تیر 1387 23:32
فکر کنم بالاخره اومدم از شرمندگی دوستان در بیام.. :-* خدا روشکر به لطف خدای مهربونمون ، جشن ازدواجمون به بهترین شکل انجام شد... بی شک می تونم بگم یکی از بهترین روزهای عمرم بود و اینقدر بهم خوش گذشت که اصلا دلم نمی خواست مراسم تموم بشه! ساعت ۹ صبح پیشول من رو گذاشت آرایشگاه و رفت سراغ بقیه کارها... تنها چیزی که مونده...
-
صفحه هفتادم
25 تیر 1387 21:01
سلام... عروسی و مراسم خیلی خیلی خوب برگزار شد... مامانم پاگشامون کرده و داریم می ریم تهران... برگردم حتما مفصل می نویسم و عکس هم می ذارم... اما اینو بهتون بگم که واقعا یکی از قشنگ ترین روز ها و شبه ای زندگیم بود.. اینقدر بهم خوش گذشت که حد نداره ... به خانومی: مدام تو ذهنم بودی .. :-*
-
صفحه شصت و نهم
12 تیر 1387 22:32
خسته ایم اما چه خستگی شیرینی... دیشب مراسم حنابندون خیلی خوب برگزار شد و خیلی هم خوشگل شده بودم :پیییی کارهای فردا به امید خدا ردیفه و ساعت ۹ باید آرایشگاه باشم... با همه وجودم از پدر آسمونیمون می خوام که کمکمون کنه و باز هم همه چیز خوب پیش بره... تا بعد از مراسم جشن خدانگهدار *: عکس هم یادم نمی ره حتما :دی...
-
صفحه شصت و هشتم
9 تیر 1387 15:35
صبح رسیدیم کرج... خلاصه کارها جهت اطلاع عروس خانم ها و اقا دامادها و ثبت اطلاعات و خاطره ها برای خودمون باید بگم کخ... ۱. با تالار تسویه حساب کردیم و ۱۰۰ تومن بیشتر از قرارداد بهش دادیم... البته ضرر و زیان اون آقا چیزی در حدود ۶۰۰ هزار بود که ما همین ۱۰۰ تومن رو بهش دادیم... ۲. لباس عروس خوشگلمون رو گرفتم... خیلی ناز...
-
صفحه شصت و هفتم
8 تیر 1387 20:47
سلام... فکر می کنم آخرین پستی باشه که قبل از عروسی براتون می ذارم... امشب راهی کرجیم و فردا وقت تحویل لباس دارم... ساعت ۶ بعد از ظهر باید برم لباس عروسی و حنابندون رو تحویل بگیرم... صبح هم کلی کار دارم! خرید ظرف حنا و جینگولک های حنابندون و عقد و عروسی... سه شنبه ساعت ۹ حنابندون هست و روز پنجشنبه ساعت ۷-۱۱ عروسی......
-
صفحه شصت و ششم
1 تیر 1387 17:44
سلام... طبق قولی که دادم یه تعداد عکس از خونه خوشگلمون گرفتم... هر چند ناقصه و همه نقاط خونه نیست... عروس خانمهای گلی که می خوان در مورد وسایل بیشتر بدونن کامنت بذارن تا بهشون بگم.. من خودم به شخصه خیلی جاها می گشتم تا ببینم نکنه چیزی از قلم بیفته و کم و کسری باشه... ۱. روتختی خوشگلی که براتون گفته بودم اما به دلایلی...
-
صفحه شصت و پنجم
27 خرداد 1387 17:11
سلاممممممممممم خوبید؟ من و پیشول که حسابی خسته و کوفته ایم :(هیچ فکر نمی کردم شروع زندگیمون این همه کار داشته باشه!!! هنوز وسایل مرتب و کامل چیده نشده! با اینکه ۲ روز مرخصی گرفتم و نشستم تو خونه و پیشول هم حسابی کمک کرده اما باز هم جمع و جور زیاد داریم! از طرفی خرید خرده ریزهایی که لازم داریم بی نهایت ازمون وقت می...
-
صفحه شصت و چهارم
9 خرداد 1387 20:11
بهترم........... امشب راهی تهرانم و فردا شب برمیگردم! باید یه عالمه وسیله جمع کنم و پرو لباس هم برم! دوباره ۲شنبه شب از تبریز بلیط داریم تا بریم و جهیزیه ام رو بیاریم :) مرسی خانومی:*
-
صفحه شصت و سوم
4 خرداد 1387 23:56
بسه دیگه!!! اَه! 12 تا پست فقط غر زدم !!!!!!!!! بسه دیگه برید به زندگیتون برسید من حرف زیاد دار م و تمومی نداره!!! از صبح نوشتم تا همین الان 14:11 … .. برم یه کم بازی کنم تا ساعت 4 بشه برم خونه مادرشوهر …
-
صفحه شصت و دوم
4 خرداد 1387 23:56
می تـــــــــــــرســـــــــــــــم ... من از این دل گرفتن های با دلیل و بی دلیل می ترسم، من از کم توجهی اش می ترسم... با اینکه دیشب دلم نمی خواست از خواب بیدار بشه اما وقتی دیدم نیست ب غ ل م کنه و آرومم کنه همه وجودم می لرزید... تنهام نذاره یه وقت؟ دلش ازم دور نشه یه وقت؟ براش غریبه نشم که تو هوای خونه مون خفه بشه ؟...
-
صفحه شصت و یکم
4 خرداد 1387 23:55
شاید تنها اتفاق خوب شروع هفته ام پیدا کردن همون تیکه از لباسم باشه!!! بدم.. خیلی بد.........
-
صفحه شصتم
4 خرداد 1387 23:54
روز 5 شنبه خونه رو تحویلمون دادن! آقاهه چوب پرده نزده بود و کلید موند دستش تا کار رو تموم کنه.. بد نشده و خوب تمیز کاری کرده! کلی نقشه داشتم برای لحظه های اولی که تو خونه خودمون باشیم... حتی خونه بدون وسیله! وقتی دیدم کلید رو تحویل نمی دن بیشتر کفری شدم!!!
-
صفحه پنجاه و نهم
4 خرداد 1387 23:54
دلم محبت مادرانه می خواد، وقتی خسته شدم و همه جونم درد می کرد بهم بگه بشین من خودم شام رو آماده می کنم... دلم می خواد وقتی مشغول کارم ، صدام کنه کوکو مامان جان فلان کار رو هم می کنی؟ چه جوری بگم دلم توجه این طوری می خواد ؟ کاش از اول نمی گفتن بهم تو هم دختر این خونه ای تا توقعم بالا نمی رفت! وقتی تضادها رو می بینم،...
-
صفحه پنجاه و هشتم
4 خرداد 1387 23:52
با مامانم تلفنی حرف زدم! تا گفتم الو فوری گفت چی شده؟ صدات چرا این طوریه!!؟ گفتم چیزیم نیست مثل 2-3 ماه پیش باز افسرده شدم.. ازش در مورد تخت و کمد و سرویس چوبی می پرسم! از این ور و اون ور سوال می کنم … می گه به هیچ چی فکر نکن مامان، می گه نمی خواد غصه هیچ چی رو بخوری، می گه برو دکتر … می گم آخه چی بگم بهش؟ می گه برو...
-
صفحه پنجاه و هفتم
4 خرداد 1387 23:51
خیلی بده که بدونی آدمهای اطرافت به چی فکر می کنن و یا در مورد تو چی فکر می کنن!!! بارها و بارها امتحان کردم که آیا واقعا فکرشونو می خونم یا نه؟! و برام سخت بود ببینم که درست به همون چیزی فکر می کنن که من حدس می زدم! گاهی وقتها دلم میخواد به اطرافیانم بگم که این خصوصیت رو دارم، اما دوباره به خودم می گم که من اجازه...
-
صفحه پنجاه و ششم
4 خرداد 1387 23:50
در مورد تولدم تو روز حنابندون بهت گفتم! حس کاملا مزخرفی دارم اینقدر که دلم می خواد محکم بزنم تو گوش خودم!!! کنسلش می کنم! مثل این می مونه که بری بشینی جلوی یه نفر و بهش بگی تولدمه بهم هدیه بده!!!! اوفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــف خداجونم کمک :((
-
صفحه پنجاه وپنجم
4 خرداد 1387 23:50
یه حس دافعه شدید نسبت به آدمهایی که باهاشون در ارتباط هستم دارم! احساس می کنم همه نشستن ببینن من چیکار می کنم و بعد هر هر بخندن ! یا یه وقتایی حس می کنم نشستن و منتظرن تا یه خطایی ازم سر بزنه! درست مثل وقتایی که احساس می کنم تو خونه مادر و خواهر پیشول همه جا گوش وایستادن تا از من حرفی بشنون و همه چیز کن فیکن بشه! آی...
-
صفحه پنجاه و چهارم
4 خرداد 1387 23:49
حال و روز دلم خیــــــــــلی خرابه! اونقدر که حتی دلم نیست به پیشول بگم کمکی بهم بکنه! سعی کردم خیلی دست و پا نزنم اما انگار باز هم زیاد بالا و پایین پریدم و هیچ انرژی ای ندارم! چقدر خوبه که اینجا هست و می نویسم و پیشول هم می خونه!
-
صفحه پنجاه و سوم
4 خرداد 1387 23:48
نمی دانم چه می خواهم بگویم زبانم در دهان باز بسته است...
-
صفحه پنجاه و دوم
4 خرداد 1387 23:47
همیشه به خودم می گم دل خوشی ها کم نیست... همیشه به چیزهای خیلی خیلی کوچولو دل خوش بودم و هستم.. حتی به یه هدیه کوچولو... همیشه به محض اینکه می بینم حال و روز دلم خرابه، براش هدیه می خرم ناز و نوازشش می کنم تا آروم بگیره هر چند از وقتی که پیشول اومده تو زندگیم ازش خواستم برام هدیه بخره تا دلخوشی و ذوق زدگی اون هدیه...
-
صفحه پنجاه و یکم
4 خرداد 1387 23:46
دلم گرفته و سعی می کنم دیرتر به رختخواب برم، خودمو با ملیله دوزی سرگرم می کنم و صبر می کنم تا پیشول خوابش ببره... می دونم سرم به بالش برسه جلوی اشکامو نمی تونم بگیرم!!! ساعت 12:15 تقریبا مطمئن شدم که خوابه... تن خسته و کوفته-م رو بلند می کنم و خودمو به رختخواب می رسونم.. همه وجودم درد می کنه! اشکام سرازیر می شه و تمام...
-
صفحه پنجاهم
4 خرداد 1387 01:26
تنهام خیلی خودمو بغل کردم و زل زدم به پیشول که خوابیده بی اختیار به پهنای صورتم اشکام جاریه دلم شکسته دلم گرفته تنهام شکر اینترنت ایرانسل وصل بود
-
صفحه چهل و نهم
29 اردیبهشت 1387 18:27
برای پیشولم.... پیشولم، نازنین همسرم سلام... با همه وجودم آرزو می کنم که خوب باشی. اگر از حال من جویا باشی خوبم و خوب نیستم! حال دلم هیچ خوب نیست! پیشولم، دلم برات تنگ شده! باورت میشه که از صبح ندیدمت و الان بیتابم تا صدای در بلند بشه و کلید رو توی در بچرخونی؟ آخ که هیچ طاقت دوریت رو ندارم و خوشحالم که انتخابت کردم......