-
صفحه چهل و هشتم
24 اردیبهشت 1387 19:02
تو ای مادر که یک عمره دلت با غصه دم سازه صبوری های تو مادر منو به گریه مینداره مثل یک طفل خواب الوده من محتاج اغوشم از اون لالایی هات مادر بخون بازم توی گوشم برای سرنوشت من تو دل واپس ترین بودی برای اشک های من همیشه آستین بودی تو ای همیشه غمخوارم تو ای محرم ترین یارم به نام نامی مادر همیشه دوستت دارم نوازش کن منو مادر...
-
صفحه چهل و هفتم
24 اردیبهشت 1387 18:26
گاهی به شکل عجیبی از زندگی و زنده بودن خسته می شم! اصلا ربطی به اتفاقات اخیر نداره اما نمی دونم چه مرگمه! شاید اگر پیشول نبود هیچ تلاشی نمی کردم برای زندگی! دراز می کشیدم و منتظر رفتن می شدم..
-
صفحه چهل و ششم
24 اردیبهشت 1387 18:24
یه عالمه از خونه خوشگلی که گرفته بودیم نوشتم و پرید!!!!! سرمای بدی خوردم و هیچ توان ندارم دوباره بنویسم... حتما سر یه فرصت بهتر مینویسم یا شاید هم صبر کردم بریم خونه خودمون و عکس بگیرم و براتون بذارم... بذار اینجا تو خونه کوکو ثبت کنم که چه روزای سختی رو پشت سر گذاشتم و دم نزدم! پیر شد دلم تو همین چند روز... استخوان...
-
صفحه چهل و پنجم
16 اردیبهشت 1387 20:47
من الان این طوریم!!! دلم یه رختخواب گرم میخواد! چراا هوا گرم نمیشه؟:( .... کسلم
-
صفحه چهل و چهارم
15 اردیبهشت 1387 20:36
خونه خواهرم دعوتیم... شام خوردیم و احساس سنگینی بدی می کنم... می رم تو اتاق خواب خواهرم و روی تخت دراز می کشم... نمی دونم کی خوابم می بره... گرمایی رو نزدیک صورتم حس می کنم... تا میخوام چشمامو باز کنم گرمای ل ب ش رو روی ل ب م حس می کنم... و................. و پرواز می کنم... چقدر بوسه های کوچولوی گاه و بی گاهت رو دوست...
-
صفحه چهل و سوم
15 اردیبهشت 1387 20:31
واقعا که چقدر کار می بره یه جشن گرفتن!!! دیگه کم مونده بود از خستگی گریه کنم! حالا این تازه مقدماته! خدا رحم کنه به ۲ ماه دیگه!!! اما ته دلم خوشحالم... ۲ ماه دیگه به امید خدا این موقع ها داریم استراحت می کنیم و ۲ روزه که زندگی مشترکمون رو شروع کردیم... و اما از کارهایی که انجام دادیم... می گم شاید به درد عروس خانم...
-
صفحه چهل و دوم
11 اردیبهشت 1387 20:25
*چند ساعت دیگه حرکت می کنم به سمت تهران و کلی هیجان دارم... *فقط ته ذهنم یه نگرانی هست! صبح تو مدفوعم خیلی خیلی خیلی کم خون دیدم! اینقدر نگرانم که حد نداره! چند روزی هم بود(شاید یک هفته یا بیشتر) که رنگ مدفوعم تیره بود! نگرانم و خوندن نوشته های وب در مورد این موضوع نگران ترم می کنه! اگر باز هم ادامه داشته باشه برگردم...
-
صفحه چهل و یکم
6 اردیبهشت 1387 22:08
*چه روز عجیبی بود امروز... طعم آغوشت................. دوستت داشتنی من... :-* * امروز باز هم زورکی بردنمون برای انتخابات! *خرابکاری کردم شدیدددددد :دی کنترل تلویزیون دستم بود و از رو مبل انداختمش روی نوت بوک پیشول که رو زمین بود!!!!! دکمه اش شکسته! اونم دکمه H که معادل الف فارسی هست! حالا که دارم باهاش کار میکنم همچین...
-
صفحه چهلم
1 اردیبهشت 1387 17:23
تو خونه تنهام ... کسی نیست... دراز می کشم و کمی استراحت می کنم... پیشول زود میاد خونه.. برای اولین بار یه دل سیر می ریم تو بغل هم... زیر گلوشو بو میکنم... بوی بهههههشششت می ده... تا چایی آماده بشه کنار هم میشینیم به حرف زدن و گفتن اتفاقات روزانه... از اون روزهاست که مبهوتم .... هنوز هم باورم نمی شه کوکو که این همه می...
-
صفحه سی و نهم
29 فروردین 1387 09:05
درد پریودم اینقدر زیاده که نمی تونم مثانه م رو خالی کنم من آغوش پیشول رو می خوام که عین بچه ها بشینه سرمو تو بغلش بگیره و نوازشم کنه آروم تو گوشم بگه اروم باش عزیزم الان دردت کم ترمیشه من پیشول می خوام
-
صفحه سی و هشتم
26 فروردین 1387 22:22
سررردددددمهههه .... یخ بستم......... دلم مچاله شده........ دور قلبم یه قفس آهنیه... چقدر امشب حالم بده! چقدر ظاهر سازی سخته... دلم اتاقمو می خواد... دلم گریه کردن تو بغل خرسم رو میخواد... خیلی وقته تو بغلش گریه نکردم.... دلم.... دلم.... دلم.... چرا از روزی که به شوخی گفت: تو دیگه کی هستی؟ مدام دارم اینو از خودم می...
-
صفحه سی و هفتم
26 فروردین 1387 17:40
خسته ام و دل نازک شدم... دلم نمی خواد فکر کنم به خیلی از چیزایی که تو دلمه... سکوت می کنم و حرفامو می خورم! عروس خانومای گل چطورن؟؟؟ نکنه شماها هم کوکو رو تنها گذاشتید؟
-
صفحه سی و ششم
15 فروردین 1387 06:30
باید یاد بگیرم مقاومت رو.... باید یاد بگیرم تیکه های شخصیتم رو دست هر کسی ندم... باید اجازه ندم هر کسی با قیافه و اخم و تخم و کوبیدن در و دیوار له-م کنه... حساسم؟ آره حساسم آخه جز مادرم کسی از گل بالاتر بهم نگفته... حالم بده.....به طرز وحشتناکی زیر دلم درد می کنه... اشکام سرازیره...... روحم خسته است.... نمی تونم...
-
صفحه سی و پنجم
14 فروردین 1387 18:34
سلام علیکمممم .... سالی پراز عشق و شور و موفقیت براتون آرزو می کنم.. انشالله که همه چیز طبق مراد پیش بره و آخر سال ۸۷ دلتون شاکر همه اتفاق های خوبی باشید که تو این سال افتاده... تعطیلات خوب بود؟؟ برای ما که چز خستگی چیزی نداشت!!! البته یکی دو تا کار مهم رو هم به انجام رسوندیم... ۲۸ اسفند حرکت کردیم سمت تهران و تا ۳...
-
صفحه سی و چهارم
27 اسفند 1386 18:41
وایی که من مردم از بیخوابی و خستگی یه هفته کاری خیلی خوب رو پشت سر گذاشتم، اینقدر خوب بود برام که خیلی فوری ارتقا گرفتم و بعد از عید می شم مسئول قسمت کارگزینی کارخونه.. درسته خیلی دردسر داره اما چیزی که برام مهمه اینه که توش پیشرفت داره.. اما این روزا که گذشت پر بود از حس های عجیب غریب! یه شب که تا نصفه شب تو ب غ ل...
-
صفحه سی و سوم
22 اسفند 1386 22:13
یه سلام خسته و کوفته و نفس گرفته آخ که چقدر دلم برای کوکو و فضاش تنگ شده بود (امشب کوکو خوردیم ) از روز یکشنبه ساعت ۹ صبح مشغول کار شدم .. هم کارم خیلی خوبه و هم محیط کاریم عالیه... تو قسمت حسابداری یه شرکت خودرو سازی مشغولم که همه همکارام هم سن و سال خودم هستم و با توجه به اینکه تازه وارد شدم ولی جو خیلی خیلی خوبی...
-
صفحه سی و دوم
18 اسفند 1386 14:30
* اینجا تبریز است و ور دل پیشول جونم * امروز رو خونه موندگار شدم و فردا باید برم برای کارم ... قرار شده صبح با پیشول برم... دعا بنمایید.. * دیروز بابا زنگ زده و می گه نمی تونه سیمای تلویزیون و ماهواره رو وصل کنه .. اوفففف چه حالی شدم وقتی حرفش تموم شد * باز من اومدم اینجا و مامان جان یادشون رفته یه احوالی ازم بپرسن.....
-
صفحه سی و یکم
15 اسفند 1386 20:18
حسابی سرم شلوغه و فرصت کمه! اصلا باورم نمی شه که دیروز تونستم تو اولین فروشگاه یه مانتوی خیلی خوشگل و از همه مهمتر شلوار!!! پیدا کنم ! باورم نمی شه مریضی ۳ سایز منو کوچولو کرده باشه و شلوار خوشگل گیرم بیاد :دیییی وااا خوب اونطوری نگاه نکنید فقط یه ذره توپولم امشب دارم وسیله هامو جمع می کنم تا فردا خودمو به فروشگاه های...
-
صفحه سی ام
12 اسفند 1386 18:43
بسی از خستگی مردم!!!! اما هیجان خبر خوب دیروز اینقدر بود که این همه کار رو امروز انجام بدم... خبر خوب اینکه... بگم؟؟ کوکو خانم یعنی بنده تو تبریز یه کار خوب پیدا کردم... هووووووررررررراااااااا این یعنی موندن پیش پیشولم.. این یعنی مسیر سبز و قشنگ زندگی مون... بنابراین پنجشنبه راهی تبریزم و بغل پیشولم ای من و پیشول کیف...
-
صفحه بیست و نهم
10 اسفند 1386 19:01
اصولا کوکو خیلی دوس دارم اعم از سبزی، سیب زمینی، لوبیا هویج،وبلاگ نویس همه شون خوشمزه و خوش خوراکن و سازگار با اشتهای سیری ناپذیر من از همون روز اول، میخواستم کامنتی نظری چیزی بنویسم اینجا؛ اما تا دیدم چقده طرفدار پیدا کرده این کوکو جانمون ، یه جور دو جور شدم؛ نشستن و دیدن ابراز احساسات مخاطبین خاص که از یه قشر خاص...
-
صفحه بیست و هشتم
7 اسفند 1386 22:15
هر روز بیشتر از روز قبل به تو ایمان میارم... هر روز مطمئن تر از روز قبل قدم برمیدارم به سمت زندگی مون.. با همه نگرانی هاش با همه دلهره هاش... خدامو شکر می کنم که تو رو تو مسیر زندگیم قرار داد ... 2 ماه پیش تو همچین روزی یادته کجا بودیم؟ آخرین شب دوران مجردیمونو رفتیم بیرون.. چقدر تو هوای سرد تبریز پیاده راه رفتیم......
-
صفحه بیست و هفتم
7 اسفند 1386 22:14
ای خدا تلف شدم از خستگی!!! از صبح تا ساعت 4 یکسره راه رفتم! می گم شماها میخواید برای عید خونه تمیز کنید عین مامان من همه وسیله های اتاق رو می ریزید یه اتاق دیگه و دونه دونه تمیز می کنید می ذارید سر جاش؟؟؟ هنوز یه عالمه چیز دیگه مونده که باید جمع بشه!!! امروز مامان ازم خواست کتابامو جمع کنم، وقتی داشتم کتابامو جمع می...
-
صفحه بیست و ششم
6 اسفند 1386 18:07
یه سلام خسته و کوفته! از صبح تو این متروی لعنتی له و لورده شدم تا رسیدم بازار و تونستم یه روتختی و یه لحاف روتختی خوشگل پیدا کنم... اینقدر به دلم نشستن که دلم میخواد همین الان بندازمشون رو تخت اتاقم اما این مامان جان من داره زیاده روی می کنه هر چی بهش می گم آخه من این همه رخت خواب و لحاف و پتو رو میخوام چیکار گوشش...
-
صفحه بیست و پنجم
5 اسفند 1386 16:42
تنهایی انتخاب کردن لباس واقعا سخته! امروز جون کندم تا لباس عروس و لباس حنابندون رو انتخاب کنم!!! 100 بار تو دلم گفتم کاش پیشول اینجا بود من نمی دونم این دامن های پف کرده و پر از طرح رو چطوری می شه پوشید!!!! دو تا شو اونجا زور چپون کردم تو تنم دیدم هیچ اصلا قشنگ نیست! در نهایت نشستم خودم مدل دادم و کلی لباس دیزاین کردم...
-
صفحه بیست و پنجم
4 اسفند 1386 17:59
چه نازن این دو تا... انگار از خستگی بیهوش شدن
-
صفحه بیست و چهارم
4 اسفند 1386 10:22
دیروز برای اولین بار رفتم سمت بازار و مولوی برای خرید! قصد خریدن هیچ چیزی رو نداشتیم و فقط میخواستم ببینم جنس هاش چه طوریه ... اما ۱۱۰ تومن پول پارچه دادم و ۱۸۰ تومن ناقابل پول ۳-۴ تا تیکه لوازم استیل آشپزخونه.. از طرح های چوب خوشم نمی اومد، پلاستیکی هم دیگه بدتر! تنها چیزی که برام جلب توجه کرد ست های استیل یونیک...
-
صفحه بیست و سوم
2 اسفند 1386 10:17
خوبم و برگشتم... ۲-۳ روز قشنگی رو با پیشولم گذروندم... صبح هایی که تا چشم باز می کردم دو تا چشم رو می دیدم که با لبخند دارن نگام می کنن... نگاه های مضطرب و نگرانش هم برام لذت بخش بود... پ.ن۱: بیایید همگی مون برای هم دعا کنیم تا بتونیم این روزای سخت و عجیب رو پشت سر بذاریم و کمتر به دل و روح همدیگه آسیب برسونیم......
-
صفحه بیست و دوم
29 بهمن 1386 09:37
این نامه عین نوشته پیشول هست(با حذف اسم هامون ) به نام جان کوکو، عشقم «نامه اول » سلام مهربونم، سلام ریحان و پونه ام، سلام شکوفه نرگسم، سلام مسافرم، سلام سپیده دریای رویاهام. اولین سپندار مذگان، روز دلدادگان، بعد از تشکیل امت خودمان، مبارکت باشه الهی. چه مزه ای داره، پارسال اولین و آخرین سپندار دوران مجردیمان رو با هم...
-
صفحه بیست و یکم
29 بهمن 1386 09:15
29 بهمن 1384 .... یادش به خیر ... روزای اولی بود که با پیشول آشنا شده بودم، قرار بود یه سایتی رو طراحی کنیم برای تبریک روز عشاق ایران باستان، روز سپندارمذگان... هردومون سخت تلاش می کردیم تا این سایت رو به بقیه معرفی کنیم... روزها همین طور می رفت و رابطه دوستی بین من و پیشول هر روز قوی تر میشد. به هردومون ثابت شده بود...
-
صفحه بیستم
28 بهمن 1386 14:19
اینجا تبریز است منزل پیشول جان... صبح رسیدم و با حال زار و خسته بدون توجه به نگاه آدمها بوسیدمش و خودمو به آغوشش سپردم... الان پیشول سرکاره و من موندم و یه نامه قشنگ... یه نامه که دلمو برد... کاش اجازه داشتم این نامه اینجا بذارم... فردا برای من و پیشول روز بزرگیه... چرا؟ خواهم گفت