-
صفحه نوزدهم
27 بهمن 1386 18:20
بهترم خیلی بهتر از چند ساعت پیشم... با پیشول جان حرف زدم و کلی پشت تلفن فین فین کردم... طفلک داشت نهار میخورد :( بالاخره چند ساعتی تنها موندم و ۲ ساعت دل سیر گریه کردم و با صدای بلند آهنگ های هایده رو گوش کردم... بعد که حسابی حالم سرجاش اومد زنگ زدم به مادر پیشول جان و باهاش حرف زدم :دی فکر کنم آخرین پستم باشه...
-
صفحه هجدهم
27 بهمن 1386 16:08
* میخوام نق بزنم حوصله نداری نخون! * حالم خوب نیست * پست بعدی از خونه پیشول جان خواهد بود ان شالله... برخلاف همیشه حس خوبی ندارم امیداورم بتونم زودتر با پیشولم حرف بزنم... * به خودم اطمینان ندارم که تاب بیارم تو این حس و حال مزخرف و نرم بلیطم رو کنسل نکنم!!! * چقدر این روزا سخت می گذره... * این اشکای لعنتی بند نمی...
-
صفحه هفدهم
26 بهمن 1386 14:40
خب بد نیست یه پست در وصف کوکو خانوم و آقای همسر که از این به بعد بهش می گم پیشول جان بنویسم و لینکش برای همیشه گوشه وبلاگم بمونه... اینجانب کوکو خانوم 25 ساله هستم و ساکن کرج و فوق دیپلم کامپیوتر هستم و شاید نزدیک به 9 سال می شه که وبلاگ می نویسم و وبلاگ می خونم... دو سال پیش با اسم مستعاری که به دلایل امنیتی نمی تونم...
-
صفحه شانزدهم
25 بهمن 1386 13:30
آماده می شیم برای خواب، آروم بهش می گم چراغ رو خاموش کنم؟ با چشماش اشاره می کنه آره ... چراغ رو خاموش می کنم.. مثل همیشه دستاشو باز می کنه تا برم تو آغوشش... سرمو می ذارم روی سینه اش و با خنده می گم شب به خیر پیشی... به جای جواب شب به خیر شروع می کنه به مکالمه با خودش... با حالت پرسشی: بیخود می کنم خوابم نمیاد؟ و...
-
صفحه پانزدهم
25 بهمن 1386 12:26
همچین دیروز کلافه بودم از دست این قول و قرارهای الکی دولت عزیز که دلم میخواست حرصمو حسابی خالی کنم!!!!! آخه بگو چرا الکی میایید اعلام می کنید که 48 ساعته وام ازدواج رو می دیم؟؟؟ من و شوشو جانمون بعد از ثبت نام و آماده کردن نامه مربوط به ضامن مراجعه کردیم به بانک یییهو گفتن 8 ماه طول می کشه!!!!! حالا دوباره طفلک تو...
-
صفحه چهاردهم
25 بهمن 1386 12:03
دلم یه روز آفتابی میخواد... مثل روزای تعطیل عید... دلم یه پنجره نورگیرمیخواد... مثل پنجره اتاق شما... دلم یه آهنگ آروم و پر از خاطره میخواد ... مثل آهنگ های زیبا شیرازی... دلم یه آغوش گرم و مطمئن می خواد... مثل آغوش تو ... دوست دارم سرمو رو سینه-ت بذارم و غرق بشم تو فضا... صدای قلبت و نفس هات با صدای آهنگ قشنگ ترین...
-
صفحه سیزدهم
24 بهمن 1386 11:32
نمی دونم این روزا چی به سر اعصاب و حوصله-م اومده! صبح بیدار می شم صبحونه می خورم یا تا سر ظهر دوباره می خوابم یا اینکه می شینم پای کامپیوتر تا صدام کنن برم نهار بخورم! (خسته نباشم) دوره قرص های لعنتی بالاخره تموم شد و 60 روز از بهترین روزامو ازم گرفت.. باز هم خدا رو شکر که وضعیت معدم الان خیلی خیلی بهتره. خودمو رو هوا...
-
صفحه دوازدهم
24 بهمن 1386 11:30
دیدی این بچه ها وقتی میخوان از خیابون رد بشن چقدر می ترسن و جرات نمی کنن قدمی جلو بزارن؟ تا کمکشون نکنی تکونی به خودشون نمی دن... تازه وقتی دستشونو می گیری هنوز هم تو نگاهشون اضطراب و نگرانی هست سرک می کشن و میخوان خیابون رو چهار چشمی نگاه کنن... اما وقتی همون مسیر رو با پدر و مادرشون از خیابون رد می شن بدون اینکه حتی...
-
صفحه یازدهم
24 بهمن 1386 11:25
تو مدتی که با یه مدیر اصفهانی کار می کردم اینقدر از جانبش اذیت شدم که کلهم بیزار شدم از هر چی اصفهانی هستش! اما یه دوست اصفهانی دارم!!!! با همه مشکلاتی که داره و یکیش آدمو از پا میندازه همیشه می خنده و شاده... توی این مدتی که بیکار بودم و هستم با خودم فکر می کردم وقت های آزادش رو چیکار می کنه؟؟؟ چطوری می گذرونه که...
-
صفحه دهم
23 بهمن 1386 16:29
چشمامو که می بندم چنان زنده میای جلوی چشمم که دلم میخواد چنگ بزنم تو موهات... حالم عجیبه!! فکر کنم اینقدر به هم گفتیم دیوونه داریم دیوونه می شیم!
-
صفحه نهم
23 بهمن 1386 13:39
داشتم فکر میکردم چقدر دیدن اشکات سخته ... اما می دونی چی سخت تره؟ تصور اینکه تنهایی یه گوشه ای اشک بریزی :|
-
صفحه هشتم
23 بهمن 1386 13:39
از سر کار میام، با اینکه خسته کارم اما هنوز فکر بودن تو خونه بهم انرژی میده، کلید رو توی در می چرخونم وارد خونه می شم، به عادت همیشه یه نگاهی به چپ و راست می کنم و سریع می رم سراغ لباس در آوردن... تلویزیون رو روشن می کنم و صداش رو زیاد می کنم... اولین کاری که می کنم تهیه کردن شام هست... یه کم مردد می مونم و بالاخره...
-
صفحه هفتم
23 بهمن 1386 13:38
دلم میخواد تو اتوبوس باشیم، همه آدم های تو اتوبوس کور و کر باشن، دلم یه جاده صاف و مستقیم و بدون دلهره میخواد، دستامو بزنم زیر چونم و آرنجمو بذارم روی زانوت... از پنجره طلوع آفتاب رو ببینم، تلاشی که خورشید می کنه تا خود نمایی کنه، انرژی که بهم میده طلوعش... دستای تو باشه که موهامو نوازش می کنه و نگاهت که همراهیم می...
-
صفحه ششم
23 بهمن 1386 13:38
تا حالا شده یه نقطه از بدنت درد بگیره و وقتی دنبال علتش می گردی ببینی که یه کبودی عمیق رو بدنت هست، بعد بهش لبخند بزنی و با فشار دست دردش رو بیشتر کنی؟
-
صفحه پنجم
23 بهمن 1386 13:37
کاش بدونن که هیچ کسی نبوده پشتوانه من و تو بشه! درسته همه اطرافمون هستن ولی شدیدا دارم می بینم هر کسی منافع خودشو در نظر می گیره! حس ششم هیچ حس خوبی نیست!!! می بینم هر کسی هر چیزی می گه ته قضیه می خواد یه جوری ماجرا یه منافعی هم برای خودش داشته باشه... تو این مرحله با هیچ کسی غیر از تو و خودم نمی تونم حرف بزنم!!! با...
-
صفحه چهارم
23 بهمن 1386 13:36
همیشه تو دوران مجردی وقتی به این روزا فکر می کردم خودمو تو یه جمع تصور می کردم که شر و شیطون ترینشون بودم، می گفتم و می خندیدم و می خندوندم ... خودمو تصور می کردم که کنار کسی که چهره نامعلومی داره اما بی نهایت دوستش دارم نشستم. تصور می کردم با هر کدوم از اعضای خانواده اش چطور برخورد می کنم، همیشه تو همه افکارم احترام...
-
صفحه سوم
23 بهمن 1386 11:49
من نمی دونم اون وبلاگ لعنتی چرا درست زمانی که من پرم از حرف و دارم خفه می شم خراب می شه و نمی تونم خالی کنم خودمو!!!؟ منم که مرده نوشتن انلاین هستم! یعنی همون موقع بنویسم و زرتی دکمه ارسال رو بزنم! دیدم فشار روی فکرم خیلی زیاده و باید یه جا بنویسم، نشستم فکر کردم که کجا تخلیه کنم این فشار رو؟! دیدم بهترین جا نوشتن...
-
صفحه دوم
23 بهمن 1386 11:46
چقدر دور بودن ازت سخته! چقدر این مرحله از زندگیمون انرژی می بره! خدایا کمکمون کن... خدایا کمکمون کن تا کاسه صبرمون لبریز نشه... دلم گرفته... حس تنهایی تو عجیب داره قلقلکم میده! وقتی به تنها بودنت فکر می کنم دلم می لرزه، وقتی به خستگی هات فکر می کنم با همه وجود دلم میخواد تو آغوشم فشارت بدم... فشارها رومون زیاد شده و...
-
صفحه اول
23 بهمن 1386 11:42
برای تو می نویسم... برای دلم... برای لحظه هایی که حرفهایی تلنبار شده تو ذهن و دلم که توان بیانش رو ندارم... لبریزم از حضورت نازنین همسرم...