تو مدتی که با یه مدیر اصفهانی کار می کردم اینقدر از جانبش اذیت شدم که کلهم بیزار شدم از هر چی اصفهانی هستش! اما یه دوست اصفهانی دارم!!!! با همه مشکلاتی که داره و یکیش آدمو از پا میندازه همیشه می خنده و شاده... توی این مدتی که بیکار بودم و هستم با خودم فکر می کردم وقت های آزادش رو چیکار می کنه؟؟؟ چطوری می گذرونه که این همه انرژی داره و اینقدر حوصله داره که به تک تک دوستاش زنگ بزنه و باهاشون حرف بزنه!؟ هنوز هم برام جالبه! همین چند دقیقه پیش زنگ زده میگه پاشو بیا اصفهان! می گم من تنها جایی نمی رم .. الان رو نبین بدون آقای همسر موندم اما دیگه دوست ندارم جایی تنها برم..
می گه خوب عید بیا که شوشو جون هم بتونه بیاد می گم حالا ببینم چی میشه اگر بتونیم برنامه ریزی کنیم و موقعیت و وقتش رو داشته باشیم هردومون از خدامونه بریم سفر...
همچنان می خنده و با قاه قاه خنده خداحافظی می کنه ازم...
این همه رو گفتم که بگم: دلم خنده های از ته دل خودمو میخواد که صدام گوش همه رو کر کنه...
خدایا من نمی تونم خودمو این همه ساکت و افسرده تحمل کنم! چه برسه به آدمهای اطرافم... خدایا کمکم کن...