آماده می شیم برای خواب، آروم بهش می گم چراغ رو خاموش کنم؟ با چشماش اشاره می کنه آره ...
چراغ رو خاموش می کنم.. مثل همیشه دستاشو باز می کنه تا برم تو آغوشش... سرمو می ذارم روی سینه اش و با خنده می گم شب به خیر پیشی...
به جای جواب شب به خیر شروع می کنه به مکالمه با خودش...
با حالت پرسشی: بیخود می کنم خوابم نمیاد؟
و مظلومانه جواب می ده: خب باشه بیخود می کنم...
و همین طور ادامه میده:
: بگیرم بخوابم؟؟؟
: باشه چشم میخوابم ...
: شیطونی ممنوع؟
: بله چشم حتما عزیزم ممنوع...
اینقدر می گه و می گه که دیگه نمی تونم جلوی خندم رو بگیرم! می گم امشب چیزی نخوردی؟
انگار نه انگار که باهاش دارم حرف می زنم، به شیطنتش ادامه می ده.. می گم نخورده مستی ها؟؟؟
در جوابم میگه: نخوردم.. من که .......................
و اینقدر حاضر جوابی می کنه که صدای خندمونو با گاز گرفتن پتو خفه می کنیم تا کسی بیدار نشه...
به همین سادگی می شه خندید و خوش بود و بهترین لحظه ها رو برای همدیگه رقم زد...
پ.ن: حس و حال عجیبی دارم... من امروز پرم از حس حضورت...
خوب الان گفی حسودیم درد گرفت :)
اخییی (بغل)
آخی چه خوشحال می شم دوستایی پیدا کنم که توی شرایط خودم هستم. می گم از خودت بیشتر بگو تا بیشتر آشناشیم. مثلا یه پست در معرفی خودت بنویس. آرشیوتو که خوندم فقط متوجه شدم همسرت دوره. اما از سن و سالت از آشناییتون از عروسیتون و خرید جهیزیه و این چیزا هم بگو. من مشتاق و منتظرم
حتما این کارو می کنم :-*
حتما پیدا میکنید.صبور باشید هیچی بی حکمت نیست.