29 بهمن 1384 ....
یادش به خیر ... روزای اولی بود که با پیشول آشنا شده بودم، قرار بود یه سایتی رو طراحی کنیم برای تبریک روز عشاق ایران باستان، روز سپندارمذگان... هردومون سخت تلاش می کردیم تا این سایت رو به بقیه معرفی کنیم...
روزها همین طور می رفت و رابطه دوستی بین من و پیشول هر روز قوی تر میشد. به هردومون ثابت شده بود تو دوستی مون جنسیت مطرح نیست... با همه وجود از دوستی مون لذت می بردیم، برای هم وقت میگذاشتیم و محرم راز همدیگه بودیم...
29 بهمن 1385....
پیشول برای کاری راهی تهران بود.. چند تا عکس ازش دیده بودم ولی اینقدر مشتاق دیدارش بودم که حد نداشت... بار اولی بود که میخواستم از نزدیک ببینمش... دوستی مون پاک و سالم بود، هر کدوم برای خودمون حد و حدودی داشتیم و پامونو فراتر نمی ذاشتیم... سخت مراقب بودیم که خطا نکنیم...
پیشول صبح زود رسید تهران، اینقدر مات دیدارش بودم که وقتی باهاش دست دادم و سلام کردم بی اختیار بلند گفتم آخییییییی و هر دومون خندیدیم... پیشول صبحانه نخورده بود، دوتایی رفتیم یه حلیم فروشی و اولین صبحانه رو با هم خوردیم...
تا عصری پیشول کاراشو انجام داد و با هم بودیم و عصر راهی تبریز شد...
29 بهمن 1386....
تبریزم، خونه پیشول، این بار همسرشم... این سیب خوشمزه اینقدر چرخ زد و چرخ زد که امروز رو با هم جشن می گیریم.. هدیه امروزمون به هم یه نامه و یه شاخه گل رز هستش.. هردومون تخطی کردیم!!! من یه بسته شکلات براش خریدم و پیشول هم یه فنجون خوشگل و ناز ...
لبریزیم از عشق هم، عشقی که به راحتی به دستش نیاوردیم، لذتی رو با همه وجودمون تجربه می کنیم که با عزیزم، جونم گفتن ها به دست نیومده.. از روح هم بیشتر لذت می بریم.. آخرین سپندار مذگان دوران مجردی رو با هم بودیم و اولین سپندارمذ رو هم با هم جشن گرفتیم.. با یه تفاوت عمده ... امسال مال هم هستیم، امسال تو چشمای هم نگاه کردیم و عشقمونو به هم ابراز کردیم...
دوستت دارم نازنین همسرم
این روز برای من و پیشول روز بزرگی هست و خاطرات قشنگی از این روز 29 بهمن داریم...
پ.ن: آهای فرصت کمه، نکنه دوست داشتنت رو به زبون نیاری و بهش نگی چقدر دوستش داری...