از سر کار میام، با اینکه خسته کارم اما هنوز فکر بودن تو خونه بهم انرژی میده، کلید رو توی در می چرخونم وارد خونه می شم، به عادت همیشه یه نگاهی به چپ و راست می کنم و سریع می رم سراغ لباس در آوردن... تلویزیون رو روشن می کنم و صداش رو زیاد می کنم... اولین کاری که می کنم تهیه کردن شام هست... یه کم مردد می مونم و بالاخره تصمیم می گیرم... مرغ رو از فریزر در میارم و می ذارم تو مایکروفر تا یخش باز بشه... تا صدای مایکروفر دربیاد برنج خیس می کنم و آب برنج رو میذارم... حسابی مشغول می شم... بعد از دم کردن برنج و بارکردن مرغ نگاهی به ساعت می کنم هنوز وقت دارم تا دوش بگیرم.. یه دوش سریع و خستگی هایی که به آب می سپرم...
از حموم میام بیرون تقریبا کاری نمونده دراز می شم رو مبل و همه ماهیچه های تنمو شل می کنم.. دیگه وقت اومدنته... نمی دونم چقدر می گذره که صدای در بلند میشه و پشت بندش تو که با اسم های مختلف صدام می کنی..با خنده بلند میشم و میام طرفت... می ب و س م ت و خودمو تو آغوشت رها می کنم...
یه چند ساعتی از تصوراتم تو خونه خودمون بود...
دلم میخواد تو اتوبوس باشیم، همه آدم های تو اتوبوس کور و کر باشن، دلم یه جاده صاف و مستقیم و بدون دلهره میخواد، دستامو بزنم زیر چونم و آرنجمو بذارم روی زانوت... از پنجره طلوع آفتاب رو ببینم، تلاشی که خورشید می کنه تا خود نمایی کنه، انرژی که بهم میده طلوعش...
دستای تو باشه که موهامو نوازش می کنه و نگاهت که همراهیم می کنه...
دلم میخواد این جاده مدتها ادامه داشته باشه تا من کاملا لذت ببرم از بودن تو همچون حالتی..
دلم یه مسافرت دو نفره میخواد
دلم یه زمزمه بدون دغدغه میخواد
دلم یه داد بلند میخواد...
کاش بدونن که هیچ کسی نبوده پشتوانه من و تو بشه! درسته همه اطرافمون هستن ولی شدیدا دارم می بینم هر کسی منافع خودشو در نظر می گیره!
حس ششم هیچ حس خوبی نیست!!! می بینم هر کسی هر چیزی می گه ته قضیه می خواد یه جوری ماجرا یه منافعی هم برای خودش داشته باشه...
تو این مرحله با هیچ کسی غیر از تو و خودم نمی تونم حرف بزنم!!! با هیچ کسی نمی تونم درد و دل کنم! نه مادرم، نه مادرت، نه پدرم، نه خواهرم، نه خواهرت، نه دوستانم! فقط خودتو دارم ..
آخ که می فهمم چقدر فشار روت زیاده ، از همه طرف حتی از جانب من...
خدایا سپردمش به تو..
همیشه تو دوران مجردی وقتی به این روزا فکر می کردم خودمو تو یه جمع تصور می کردم که شر و شیطون ترینشون بودم، می گفتم و می خندیدم و می خندوندم ... خودمو تصور می کردم که کنار کسی که چهره نامعلومی داره اما بی نهایت دوستش دارم نشستم.
تصور می کردم با هر کدوم از اعضای خانواده اش چطور برخورد می کنم، همیشه تو همه افکارم احترام بی نهایت بوده و بس...
یه احترام متقابل... از روزی که برخورد های رو در رو پیش اومد همه سعی خودمو کردم که این طور بشه تا خودم در درجه اول راضی باشم و لذت ببرم از شکل ارتباطم... حتی وقتی روزی که رفتیم حلقه بخریم خودم چتر رو بالای سر مامان فاطمه ( مادر آقای همسر) گرفتم چرا که چادر سرش بود و دستش هم درد می گرفت...
وقتی پشت تلفن شنیدم یه اشتباه کوچولومون چطوری دلشون رو شکسته!! یهو ناخودآگاه تصوراتم اومد تو ذهنم و به خودم گفتم دیدی کوکو خانوم! دیدی چطور رویاهای قشنگ خودت رو خراب کردی ... تو که ذره ای نمی خواستی ناراحت و دلخورشون کنی حالا ازت دلخورن! حقیقت اینه که باید بهشون می گفتیم! اما این رو نباید به حساب بی احترامی گذاشت، چون تنها چیزی که من و تو به فکرش بودیم انجام کارهای خودمون به بهترین شکل بوده و هست...
من نمی دونم اون وبلاگ لعنتی چرا درست زمانی که من پرم از حرف و دارم خفه می شم خراب می شه و نمی تونم خالی کنم خودمو!!!؟
منم که مرده نوشتن انلاین هستم! یعنی همون موقع بنویسم و زرتی دکمه ارسال رو بزنم! دیدم فشار روی فکرم خیلی زیاده و باید یه جا بنویسم، نشستم فکر کردم که کجا تخلیه کنم این فشار رو؟! دیدم بهترین جا نوشتن تو غربته! راحتی و کسی نمی دونی این تویی که داری می نویسی.. به همین خاطر هم اینجا ساخته شد! ایده اسمش رو هم نازنین همسر بهم داد ... تو اسم هایی که خطابم می کنه و افتضاح هم شیرینه و به دل می شینه این اسم کوکو خانوم خیلی چسبید .. اونم یه کوکوی خوشمزه.....
ای خدااااااااا باز یکی داره داد می زنه کوکو بیا کارت دارم! خدایا حوصله اضافی عطا کن
پ.ن: این ایکونه کلی منو خندونده خدا الهی به سازنده اش یه دل شاد عنایت کنه
چقدر دور بودن ازت سخته!
چقدر این مرحله از زندگیمون انرژی می بره! خدایا کمکمون کن... خدایا کمکمون کن تا کاسه صبرمون لبریز نشه...
دلم گرفته... حس تنهایی تو عجیب داره قلقلکم میده! وقتی به تنها بودنت فکر می کنم دلم می لرزه، وقتی به خستگی هات فکر می کنم با همه وجود دلم میخواد تو آغوشم فشارت بدم...
فشارها رومون زیاد شده و پیش بینی می کنم زیادتر هم بشه :|
مدام با خودم فکر می کنم کاش می شد همین الان بریم تو خونه خودمون و زندگیمون رو شروع کنیم تا شاید فشارهایی که از اطراف بهمون وارد می شه کمتر بشه!
برای تو می نویسم...
برای دلم...
برای لحظه هایی که حرفهایی تلنبار شده تو ذهن و دلم که توان بیانش رو ندارم...
لبریزم از حضورت نازنین همسرم...