بهترم...........
امشب راهی تهرانم و فردا شب برمیگردم!
باید یه عالمه وسیله جمع کنم و پرو لباس هم برم!
دوباره ۲شنبه شب از تبریز بلیط داریم تا بریم و جهیزیه ام رو بیاریم :)
می تـــــــــــــرســـــــــــــــم ... من از این دل گرفتن های با دلیل و بی دلیل می ترسم، من از کم توجهی اش می ترسم... با اینکه دیشب دلم نمی خواست از خواب بیدار بشه اما وقتی دیدم نیست ب غ ل م کنه و آرومم کنه همه وجودم می لرزید...
روز 5 شنبه خونه رو تحویلمون دادن! آقاهه چوب پرده نزده بود و کلید موند دستش تا کار رو تموم کنه.. بد نشده و خوب تمیز کاری کرده! کلی نقشه داشتم برای لحظه های اولی که تو خونه خودمون باشیم... حتی خونه بدون وسیله! وقتی دیدم کلید رو تحویل نمی دن بیشتر کفری شدم!!!
دلم محبت مادرانه می خواد، وقتی خسته شدم و همه جونم درد می کرد بهم بگه بشین من خودم شام رو آماده می کنم...
دلم می خواد وقتی مشغول کارم ، صدام کنه کوکو مامان جان فلان کار رو هم می کنی؟
چه جوری بگم دلم توجه این طوری می خواد ؟ کاش از اول نمی گفتن بهم تو هم دختر این خونه ای تا توقعم بالا نمی رفت! وقتی تضادها رو می بینم، وقتی نوع جواب دادن سوالها و سلام ها رو می بینم درد تنم و فکرم زیاد می شه! :-(
تو محیط کارم ... نوشتن گریه-م رو در میاره!
سرم به قدر یه کوه سنگینه!!!
با مامانم تلفنی حرف زدم! تا گفتم الو فوری گفت چی شده؟ صدات چرا این طوریه!!؟ گفتم چیزیم نیست مثل 2-3 ماه پیش باز افسرده شدم..
ازش در مورد تخت و کمد و سرویس چوبی می پرسم! از این ور و اون ور سوال می کنم… می گه به هیچ چی فکر نکن مامان، می گه نمی خواد غصه هیچ چی رو بخوری، می گه برو دکتر … می گم آخه چی بگم بهش؟ می گه برو بگو افسرده ای ، بی حوصله ای … می خندم و حرف رو عوض می کنم… یه کم دوباره از در و دیوار و کوفت و زهرمار حرف می زنیم دوباره می گه به هیچ چی فکر نکنی ها؟
می گم چشم … می گه پیشول رو سلام برسون.. مواظب هم باشید مامان … خفه خون می گیرم و آروم می گم چشم.. کار نداری مامان؟
منتظر جوابش نمی شم می گم خداحافظ :| دلم براش خیلی تنگ شده.. دیروز وحشتناک جای خالیش رو حس کردم….
خیلی بده که بدونی آدمهای اطرافت به چی فکر می کنن و یا در مورد تو چی فکر می کنن!!! بارها و بارها امتحان کردم که آیا واقعا فکرشونو می خونم یا نه؟! و برام سخت بود ببینم که درست به همون چیزی فکر می کنن که من حدس می زدم! گاهی وقتها دلم میخواد به اطرافیانم بگم که این خصوصیت رو دارم، اما دوباره به خودم می گم که من اجازه ندارم اطرافیانم رو اذیت کنم با این کارم! بذار هر طور که دوست دارن فکر کنن!!!
در مورد تولدم تو روز حنابندون بهت گفتم! حس کاملا مزخرفی دارم اینقدر که دلم می خواد محکم بزنم تو گوش خودم!!! کنسلش می کنم! مثل این می مونه که بری بشینی جلوی یه نفر و بهش بگی تولدمه بهم هدیه بده!!!!
یه حس دافعه شدید نسبت به آدمهایی که باهاشون در ارتباط هستم دارم! احساس می کنم همه نشستن ببینن من چیکار می کنم و بعد هر هر بخندن ! یا یه وقتایی حس می کنم نشستن و منتظرن تا یه خطایی ازم سر بزنه! درست مثل وقتایی که احساس می کنم تو خونه مادر و خواهر پیشول همه جا گوش وایستادن تا از من حرفی بشنون و همه چیز کن فیکن بشه!
آی خــــــــــــدا مغــــــــزم!
بــــــــــــــــــــــــــــــــــوق!
حال و روز دلم خیــــــــــلی خرابه! اونقدر که حتی دلم نیست به پیشول بگم کمکی بهم بکنه! سعی کردم خیلی دست و پا نزنم اما انگار باز هم زیاد بالا و پایین پریدم و هیچ انرژی ای ندارم!
همیشه به خودم می گم دل خوشی ها کم نیست... همیشه به چیزهای خیلی خیلی کوچولو دل خوش بودم و هستم.. حتی به یه هدیه کوچولو... همیشه به محض اینکه می بینم حال و روز دلم خرابه، براش هدیه می خرم ناز و نوازشش می کنم تا آروم بگیره هر چند از وقتی که پیشول اومده تو زندگیم ازش خواستم برام هدیه بخره تا دلخوشی و ذوق زدگی اون هدیه مستم کنه... هیچ وقت دل خوشی ای رو از خودم نگرفته بودم! هیچ وقت دل نکنده بودم از چیزی و کسی مگر اینکه آسیبی بهم برسونه...
امروز فهمیدم که دارم از دلخوشی هام کم می کنم! سخت بود دونستنش اما........... اما بذار هر کاری دلم می خواد بکنه! بذار نفس بگیره شاید خودشو جمع و جور کنه... نمی خوام دلم بشکنه، نمی خوام با رفتارهایی که می بینم که خواسته وناخواسته است درب دلم رو به روشون ببندم! می دونم و امتحان کردم وقتی از کسی که دوستش دارم دلم بشکنه دیگه نمی تونم مثل قبل باشم باهاش ... مونا خوب می دونه این خصلت منو! خوب می دونه با همه عشقی که بهش داشتم کنارش گذاشتم...
پ.ن: خودتونو دارید ازم دور می کنید... یا نکنه من دارم ازتون دور میشم؟!! (الله و اعلم)
دلم گرفته و سعی می کنم دیرتر به رختخواب برم، خودمو با ملیله دوزی سرگرم می کنم و صبر می کنم تا پیشول خوابش ببره... می دونم سرم به بالش برسه جلوی اشکامو نمی تونم بگیرم!!! ساعت 12:15 تقریبا مطمئن شدم که خوابه... تن خسته و کوفته-م رو بلند می کنم و خودمو به رختخواب می رسونم.. همه وجودم درد می کنه! اشکام سرازیر می شه و تمام بالشتم خیس می شه... سعی می کنم بی سر و صدا باشم تا بیدارش نکنم، هر چند بی نهایت بهش نیاز دارم... سرمو می برم زیر پتو و سعی می کنم آروم بگیرم! ل ب ا س زی رم هم از اشکام خیس شده... با هر تکونش خفه خون می گیرم! نگاش می کنم... ساعتها خیره می مونم به آدمی که دوستش دارم ... موجودی که مثل یه بچه رو پهلو خوابیده و خودشو جم کرده... پتو رو می کشم روش... درست عین بچه ها پتو رو کنار می زنه... خودمو می کشم کنار و تو دلم صداش می کنم.. یعنی تا صبح یه کله خوابیده بود و نفهمید تکیه دادم به دیوار و زار می زنم؟؟؟ دلم می خواد بهش بگم حتی وقتی می گم می خوام تنها باشم دوست دارم کنارم باشه! (گفتم؟!!!!)
یاد صحبت عصرمون می افتم که در مورد شیخ حسن بود و سوالی که ازش پرسیده بود، باید به خدا بگم... خدا رو صدا می کنم، کمی بلند!!! باهاش حرف می زنم.. می گم و می گم و می گم تا کمی آروم بشم... احساس می کنم دارم از هوش می رم و نفسم بند اومده... باید خودمو مشغول کنم تا خوابم ببره! خط ایرانسل خوب به درد این موقع ها می خوره.. کانکت می شم و برای کوکو می نویسم... ثبت حس و حالی که اون موقع داشتم...