خوبم و برگشتم... ۲-۳ روز قشنگی رو با پیشولم گذروندم...
صبح هایی که تا چشم باز می کردم دو تا چشم رو می دیدم که با لبخند دارن نگام می کنن...
نگاه های مضطرب و نگرانش هم برام لذت بخش بود...
پ.ن۱: بیایید همگی مون برای هم دعا کنیم تا بتونیم این روزای سخت و عجیب رو پشت سر بذاریم و کمتر به دل و روح همدیگه آسیب برسونیم...
پ.ن۲: ممنونم از عزیزانی که با اینکه تازه شروع به نوشتن کردم حمایتم کردن و بهم لینک دادن...
این نامه عین نوشته پیشول هست(با حذف اسم هامون )
به نام جان کوکو، عشقم
«نامه اول »
سلام مهربونم، سلام ریحان و پونه ام، سلام شکوفه نرگسم، سلام مسافرم، سلام سپیده دریای رویاهام.
اولین سپندار مذگان، روز دلدادگان، بعد از تشکیل امت خودمان، مبارکت باشه الهی.
چه مزه ای داره، پارسال اولین و آخرین سپندار دوران مجردیمان رو با هم گذروندیم، بی اونکه به همدیگه به دیده دلداده بنگریم؛ امسال هم اولین روز دلدادگان دوران مزدوج بودنمان رو با هم تجربه می کنیم...
چه ها گذشت و چه پر شور و چه شیرین....
بابونه من!... چقدر آرزوی هم قدم بودن کسی همچو تو رو تو ذهن و دلم می پروروندم، و چه سعادتی که پدر آسمونیمون خودت رو بهم ارزونی کرد.
بهترین حادثه زندگیم، دوست داشتن و عشقیدنت بسکه شیرینه و پر حلاوته که آدم یادش می ره شام و ناهار و قند و عسل بخوره... :D ای جووووونم.
وقتی اینا رو می نوشتم تو توی راه بودی که بیای تو بغلم... دلم میخواست توی خونه خودمون جشن ساده مونو می گرفتیم :( اما باشه بمونه سال بعد ؛)
چکیده نور و عطر اقاقی من ، چقدر آغوش گرمت رو دلتنگم... می عشقمت آواز ملایکم... با وجود سخت بودن دوریت، اطمینان به اینکه دوستم داری و پاسخ دوست داشتنمی، گرمم می کنه و سختی های دوری و نبودنت رو قابل تحمل. امید رسیدن روزها و ساعات قشنگ، آرومم می کنه... اما اینم بگم گاهی که از فشار و حجم کار زیاد در حال متلاشی شدنم و دلم چنان هواتو می کنه و پر می کشه برات، زنگی، پیامکی ، ندایی ازت اونم به موقع پرم می کنه.
ای روشنایی،
عطر چیزی عجیب!!!!
نی و نارونم، دعات می کنم که همیشه معطر باشی و پر رایحه همان چیز عجیب، که همه دنبالشن...
که همیشه دنبالش بودم!
دعات می کنم که برایت بارش عطر شکوفه هلو باشم.
هلو؟؟؟ :D :-??
کیمیا! دعامون کن که پدر آسمونیمون طراوت مون رو برا همدیگه همیشگی کنه.
حبه نباتم! دوست دارم و برامون دعا می کنم که سپندار سال بعد زندگیمون شیرین تر و لذیذ تر از امروز باشه.
و مثل گنجشک هایی که ماه رو دوست دارند زندگیمون رو دوست داشته باشیم و برای ارتقاء اون تلاش کنیم .
«فردا صبح
از هر کدام ما پرسید چه خبر؟
بگوئیم
روز آمد و ماه را با خود برد»
هیس س س
توی دلمان است.
کوکو :
29 بهمن 1384 ....
یادش به خیر ... روزای اولی بود که با پیشول آشنا شده بودم، قرار بود یه سایتی رو طراحی کنیم برای تبریک روز عشاق ایران باستان، روز سپندارمذگان... هردومون سخت تلاش می کردیم تا این سایت رو به بقیه معرفی کنیم...
روزها همین طور می رفت و رابطه دوستی بین من و پیشول هر روز قوی تر میشد. به هردومون ثابت شده بود تو دوستی مون جنسیت مطرح نیست... با همه وجود از دوستی مون لذت می بردیم، برای هم وقت میگذاشتیم و محرم راز همدیگه بودیم...
29 بهمن 1385....
پیشول برای کاری راهی تهران بود.. چند تا عکس ازش دیده بودم ولی اینقدر مشتاق دیدارش بودم که حد نداشت... بار اولی بود که میخواستم از نزدیک ببینمش... دوستی مون پاک و سالم بود، هر کدوم برای خودمون حد و حدودی داشتیم و پامونو فراتر نمی ذاشتیم... سخت مراقب بودیم که خطا نکنیم...
پیشول صبح زود رسید تهران، اینقدر مات دیدارش بودم که وقتی باهاش دست دادم و سلام کردم بی اختیار بلند گفتم آخییییییی و هر دومون خندیدیم... پیشول صبحانه نخورده بود، دوتایی رفتیم یه حلیم فروشی و اولین صبحانه رو با هم خوردیم...
تا عصری پیشول کاراشو انجام داد و با هم بودیم و عصر راهی تبریز شد...
29 بهمن 1386....
تبریزم، خونه پیشول، این بار همسرشم... این سیب خوشمزه اینقدر چرخ زد و چرخ زد که امروز رو با هم جشن می گیریم.. هدیه امروزمون به هم یه نامه و یه شاخه گل رز هستش.. هردومون تخطی کردیم!!! من یه بسته شکلات براش خریدم و پیشول هم یه فنجون خوشگل و ناز ...
لبریزیم از عشق هم، عشقی که به راحتی به دستش نیاوردیم، لذتی رو با همه وجودمون تجربه می کنیم که با عزیزم، جونم گفتن ها به دست نیومده.. از روح هم بیشتر لذت می بریم.. آخرین سپندار مذگان دوران مجردی رو با هم بودیم و اولین سپندارمذ رو هم با هم جشن گرفتیم.. با یه تفاوت عمده ... امسال مال هم هستیم، امسال تو چشمای هم نگاه کردیم و عشقمونو به هم ابراز کردیم...
دوستت دارم نازنین همسرم
این روز برای من و پیشول روز بزرگی هست و خاطرات قشنگی از این روز 29 بهمن داریم...
پ.ن: آهای فرصت کمه، نکنه دوست داشتنت رو به زبون نیاری و بهش نگی چقدر دوستش داری...
اینجا تبریز است منزل پیشول جان...
صبح رسیدم و با حال زار و خسته بدون توجه به نگاه آدمها بوسیدمش و خودمو به آغوشش سپردم...
الان پیشول سرکاره و من موندم و یه نامه قشنگ... یه نامه که دلمو برد... کاش اجازه داشتم این نامه اینجا بذارم...
فردا برای من و پیشول روز بزرگیه... چرا؟ خواهم گفت
بهترم خیلی بهتر از چند ساعت پیشم...
با پیشول جان حرف زدم و کلی پشت تلفن فین فین کردم... طفلک داشت نهار میخورد :(
بالاخره چند ساعتی تنها موندم و ۲ ساعت دل سیر گریه کردم و با صدای بلند آهنگ های هایده رو گوش کردم... بعد که حسابی حالم سرجاش اومد زنگ زدم به مادر پیشول جان و باهاش حرف زدم :دی
فکر کنم آخرین پستم باشه !!!البته می دونید که فقط فکر کنم....
خب بد نیست یه پست در وصف کوکو خانوم و آقای همسر که از این به بعد بهش می گم پیشول جان بنویسم و لینکش برای همیشه گوشه وبلاگم بمونه...
اینجانب کوکو خانوم 25 ساله هستم و ساکن کرج و فوق دیپلم کامپیوتر هستم و شاید نزدیک به 9 سال می شه که وبلاگ می نویسم و وبلاگ می خونم... دو سال پیش با اسم مستعاری که به دلایل امنیتی نمی تونم بگم با پیشول جان آشنا شدم و این اسم هم از لیست بلند و بالایی که تو ذهنم دارم و آقای همسر خطابم می کنه انتخاب کردم :دییییی
پیشول جان هم 35 ساله هست و ساکن تبریز... لیسانس تاریخ داره ... پیشول جان هم وبلاگ نویس هست.
بهانه آشنایی مون ساخت سایتی بود که برای 29 بهمن جشن سپندار مذگان (روز عشاق ) قرار بود ساخته بشه و یه سری بهانه های دیگه موجب ادامه این رابطه شد که اون هم به دلایل امنیتی نمی تونم بگم... از ابتدای دوستی مون هیچ حرفی از جنسیت بین من و پیشول جان نبود و هر کدوم یه سری حد و حدود برای خودمون تعیین کرده بودیم و حواسمون بود که پامونو فراتر از اون نذاریم! و تا یک سال روزها هر دومون از محل کار با هم چت می کردیم و به خودمون ثابت شده بود که یه دوستی پاک بینمونه...
و خدا رو شکر می کنیم که الان هم قبل از اینکه زن و شوهر باشیم با هم دوست هستیم...
درست یک سال بعد از شروع دوستی مون یعنی 29 بهمن 1385 برای اولین بار همدیگه رو دیدیم ... نصف روز رو با هم بودیم، نهار رو با هم خوردیم و بعد هم خداحافظی کردیم....
واقعا نمی دونم چی شد که بعد از این دیدار یهو دوتامون به این فکر افتادیم که می تونیم جفت خیلی خوبی باشیم کنار هم و..... اواخر اردیبهشت ماه پیشول جان دوباره اومد دیدنم... درست یادمه تو محوطه حیات وحش، روی نیمکتی که روبروی قفس طاووس ها بود نشسته بودیم و صحبت می کردیم که حرف از آینده شد و از همون موقع بود که نشستیم و در مورد همدیگه به شکل دیگه ای فکر کردیم... خیلی راحت نقاط تاریک ذهنمون رو از همدیگه می پرسیدیم، حتی در مورد اقوام هم با هم حرف زدیم و وقتی مطمئن شدیم که به درد هم می خوریم موضوع ازدواجمون مطرح شد...
خلاصه که همه چیز به خوبی برگزار شد و 8 دی ماه روز عید غدیر عقد کردیم و رسما مال هم شدیم...
در حال حاضر هم هر 1-2 هفته ای یکبار همدیگه رو دیدیم... اما این دور بودن واقعا سخته... اگر شوشو جانتون نزدیکتونه و تا اراده کنید می تونید همو ببینید خدا رو هزاران بار شکر کنید
با کمک خدا و همت پیشول جان قراره 11 تیرماه روز تولد من هم جشنمون رو برگزار کنیم و بریم سر خونه و زندگی خودمون...
حالا همه اینها رو گفتم یه نظر سنجی هم بکنم :دی
شماها هم تو دوره نامزدی که بودید اینقدر عین من بی حوصله بودید و فرت و فرت مریض می شدید؟؟؟
آماده می شیم برای خواب، آروم بهش می گم چراغ رو خاموش کنم؟ با چشماش اشاره می کنه آره ...
چراغ رو خاموش می کنم.. مثل همیشه دستاشو باز می کنه تا برم تو آغوشش... سرمو می ذارم روی سینه اش و با خنده می گم شب به خیر پیشی...
به جای جواب شب به خیر شروع می کنه به مکالمه با خودش...
با حالت پرسشی: بیخود می کنم خوابم نمیاد؟
و مظلومانه جواب می ده: خب باشه بیخود می کنم...
و همین طور ادامه میده:
: بگیرم بخوابم؟؟؟
: باشه چشم میخوابم ...
: شیطونی ممنوع؟
: بله چشم حتما عزیزم ممنوع...
اینقدر می گه و می گه که دیگه نمی تونم جلوی خندم رو بگیرم! می گم امشب چیزی نخوردی؟
انگار نه انگار که باهاش دارم حرف می زنم، به شیطنتش ادامه می ده.. می گم نخورده مستی ها؟؟؟
در جوابم میگه: نخوردم.. من که .......................
و اینقدر حاضر جوابی می کنه که صدای خندمونو با گاز گرفتن پتو خفه می کنیم تا کسی بیدار نشه...
به همین سادگی می شه خندید و خوش بود و بهترین لحظه ها رو برای همدیگه رقم زد...
پ.ن: حس و حال عجیبی دارم... من امروز پرم از حس حضورت...
همچین دیروز کلافه بودم از دست این قول و قرارهای الکی دولت عزیز که دلم میخواست حرصمو حسابی خالی کنم!!!!!
آخه بگو چرا الکی میایید اعلام می کنید که 48 ساعته وام ازدواج رو می دیم؟؟؟
من و شوشو جانمون بعد از ثبت نام و آماده کردن نامه مربوط به ضامن مراجعه کردیم به بانک یییهو گفتن 8 ماه طول می کشه!!!!! حالا دوباره طفلک تو این شلوغ پلوغی کار افتاده به تغییر بانک و جا به جا کردن نامه و فلان و بهمان...
حلال زاده است :دیییی همین الان زنگ زده می گه ان شالله تا اردیبهشت جور میشه و از طریق یه بانک دیگه اقدام می کنیم...
الهییی آمین
خداجون سر این اذان ظهری یه کمک غیبی چیزی برسون تا این عزیز دل من کمتر حرص و جوش بخوره... خوب مگه چی میشه ؟
آخ بشه که من این روزای پر خاطره رو برم پیش نازنین همسر... آخ چه خوش به حالمون میشه
دلم یه روز آفتابی میخواد... مثل روزای تعطیل عید...
دلم یه پنجره نورگیرمیخواد... مثل پنجره اتاق شما...
دلم یه آهنگ آروم و پر از خاطره میخواد ... مثل آهنگ های زیبا شیرازی...
دلم یه آغوش گرم و مطمئن می خواد... مثل آغوش تو ...
دوست دارم سرمو رو سینه-ت بذارم و غرق بشم تو فضا... صدای قلبت و نفس هات با صدای آهنگ قشنگ ترین موزیک دنیا رو برام به ارمغان میاره... دستای جادوگرت چنان نوازشگر جسم و روحمه که آرامش همه کائنات رو بهم هدیه می کنه...
و چه رویاهای نزدیک و قشنگی
نمی دونم این روزا چی به سر اعصاب و حوصله-م اومده! صبح بیدار می شم صبحونه می خورم یا تا سر ظهر دوباره می خوابم یا اینکه می شینم پای کامپیوتر تا صدام کنن برم نهار بخورم! (خسته نباشم)
دوره قرص های لعنتی بالاخره تموم شد و 60 روز از بهترین روزامو ازم گرفت.. باز هم خدا رو شکر که وضعیت معدم الان خیلی خیلی بهتره.
خودمو رو هوا می بینم، دست و دلم به هیچ کاری نمی ره!
نیاز دارم بشینم یکی برام حرف بزنه و حرف بزنه و حرف بزنه و بهم اطمینان بده... اطمینان نه به خاطر انتخابم چون می دونم که انتخاب درستی داشتم برای آیندم ... اطمینان میخوام بابت مرتب شدن کارها، اطمینان میخوام برای راحت تر گذشتن از سختی ها.. گاهی از خودم هم تایید میخوام، می شینم فکر می کنم کوکوخانوم نکنه یه وقت کم بیاری و نتونی به قول هات عمل کنی؟ کوکو نکنه یه وقت باری از روی دوششش برنداری و همراه خوبی براش نشی؟نکنه نتونی تو غربت دوام بیاری؟ کوکو نکنه فلان بشه؟ کوکو نکنه بهمان بشه؟
آخرش می دونی چی می شه؟
به خودم می گم تو کامل نیستی، آقای همسر هم کامل نیست.. اون دستش رو حلقه می کنه دور کمرت و تو بهش تکیه می کنی... تو در آغوشش می گیری و تکیه گاه خستگی هاش می شی.. همدم تنهایی هاش...
کمی آروم میشم وقتی به هوش و درایتش فکر می کنم ...
دیدی این بچه ها وقتی میخوان از خیابون رد بشن چقدر می ترسن و جرات نمی کنن قدمی جلو بزارن؟ تا کمکشون نکنی تکونی به خودشون نمی دن... تازه وقتی دستشونو می گیری هنوز هم تو نگاهشون اضطراب و نگرانی هست سرک می کشن و میخوان خیابون رو چهار چشمی نگاه کنن...
اما وقتی همون مسیر رو با پدر و مادرشون از خیابون رد می شن بدون اینکه حتی خودشون نگاهی به ماشین هایی که میاد طرفشون بکنن با خیال راحت از خیابون رد می شن. خودشونو می سپرن دست پدر و مادرشون و دیگه هیچ نگرانی ای ندارن.
حالا من دستمو گذاشتم تو دست پدر آسمونیم، و اغلب مواقع این آرومم می کنه که خدای من، پدر مهربونم خودش خوب می دونه چیکار کنه و من نباید هیچ دلهره ای داشته باشم.
حالا دارم آزمایش می شم!!!
همین الان بهم گفت دارم آزمایشت می کنم ... حس می کنم میخواد بهم بگه آهای کوکو میخوام ببینم واقعا اینقدر بهم اعتماد داری که وقتی دستت رو توی دستم گذاشتی و عزیزت رو بهم سپردی دیگه نگران هیچ چیزی نباشی؟
من باید آروم بشم... من باید از این آزمایش سربلند بیرون بیام...
تو مدتی که با یه مدیر اصفهانی کار می کردم اینقدر از جانبش اذیت شدم که کلهم بیزار شدم از هر چی اصفهانی هستش! اما یه دوست اصفهانی دارم!!!! با همه مشکلاتی که داره و یکیش آدمو از پا میندازه همیشه می خنده و شاده... توی این مدتی که بیکار بودم و هستم با خودم فکر می کردم وقت های آزادش رو چیکار می کنه؟؟؟ چطوری می گذرونه که این همه انرژی داره و اینقدر حوصله داره که به تک تک دوستاش زنگ بزنه و باهاشون حرف بزنه!؟ هنوز هم برام جالبه! همین چند دقیقه پیش زنگ زده میگه پاشو بیا اصفهان! می گم من تنها جایی نمی رم .. الان رو نبین بدون آقای همسر موندم اما دیگه دوست ندارم جایی تنها برم..
می گه خوب عید بیا که شوشو جون هم بتونه بیاد می گم حالا ببینم چی میشه اگر بتونیم برنامه ریزی کنیم و موقعیت و وقتش رو داشته باشیم هردومون از خدامونه بریم سفر...
همچنان می خنده و با قاه قاه خنده خداحافظی می کنه ازم...
این همه رو گفتم که بگم: دلم خنده های از ته دل خودمو میخواد که صدام گوش همه رو کر کنه...
خدایا من نمی تونم خودمو این همه ساکت و افسرده تحمل کنم! چه برسه به آدمهای اطرافم... خدایا کمکم کن...
چشمامو که می بندم چنان زنده میای جلوی چشمم که دلم میخواد چنگ بزنم تو موهات...
حالم عجیبه!!
فکر کنم اینقدر به هم گفتیم دیوونه داریم دیوونه می شیم!