کوکو خانوم

نوشته های کوکوخانوم برای تو

کوکو خانوم

نوشته های کوکوخانوم برای تو

صفحه سی و نهم

درد پریودم اینقدر زیاده که نمی تونم مثانه م رو خالی کنم

من آغوش پیشول رو می خوام که عین بچه ها بشینه سرمو تو بغلش بگیره و نوازشم کنه
آروم تو گوشم بگه اروم باش عزیزم الان دردت کم ترمیشه

من پیشول می خوام

صفحه سی و هشتم

سررردددددمهههه ....

یخ بستم.........

دلم مچاله شده........

دور قلبم یه قفس آهنیه...

چقدر امشب حالم بده!

چقدر ظاهر سازی سخته...

دلم اتاقمو می خواد...

دلم  گریه کردن تو بغل خرسم رو میخواد... خیلی وقته تو بغلش گریه نکردم....

دلم....

دلم....

دلم....

چرا از روزی  که به شوخی گفت: تو دیگه کی هستی؟ مدام دارم اینو از خودم می پرسم؟

من کی هستم؟

کسی که دیوانه وار پسرت رو دوست داره؟

کسی که شب و روزش آرامش داشتن پسرته؟

کسی که تو رو دوست داره؟

کسی که سعی کرد دخترت رو عین خواهرش بدونه؟

اگر الان یکی بیاد کامنت بذاره که بالای چشمت ابرو هست محکم می زنم تو گوشش !!!!

چند وقتیه با خودم قهر کردم! چند وقتیه دیگه درست و حسابی دوستش ندارم! چند وقتیه مدام بهش گیر می دم! چند وقتیه اینقدر زشت می بینم خودم رو که جلوی آینه هم نمی رم!!!!

پیشولم خسته است... دارم بار می ذارم رو دوشش تا اینکه باری از روی دوشش بردارم! امیدوارم خسته نشه :|

 

صفحه سی و هفتم

خسته ام و دل نازک شدم...

دلم نمی خواد فکر کنم به خیلی از  چیزایی که تو دلمه...

سکوت می کنم و حرفامو می خورم!

عروس خانومای  گل چطورن؟؟؟ نکنه شماها هم کوکو رو تنها گذاشتید؟

صفحه سی و ششم

باید یاد بگیرم مقاومت رو....

باید یاد بگیرم تیکه های شخصیتم رو دست هر کسی ندم...

باید اجازه ندم هر کسی با قیافه و اخم و تخم و کوبیدن در و دیوار له-م کنه...

حساسم؟ آره حساسم آخه جز مادرم کسی از گل بالاتر بهم نگفته...

حالم بده.....به طرز وحشتناکی زیر دلم درد می کنه... اشکام سرازیره...... روحم خسته است.... نمی تونم بخندم....

خدایااااااا .....................

دیگه خودمو پایین تر از این نمیارم... دیگه دوست ندارم وقتی در موردم حرف می زنن بگن خیلی خاکی و راحته! من از این به بعد ژست خودمو می گیرم ....

دیرم شده و حوصله سرکار رفتن ندارم!!! کاش ساعت کاری تا مدتی ۷  شب باشه!!!

* من آدم صبوریم اما وقتی خیلی چیزا تلنبار میشه رو هم و نمی تونم حلش کنم این طوری میشم!‌

* باید بگم به هیچ وجه مطالب نوشته شدم به پیشول جان ربطی نداره...

صفحه سی و پنجم

سلام علیکمممم ....

سالی پراز عشق و شور و موفقیت براتون آرزو می کنم.. انشالله که همه چیز طبق مراد پیش بره و آخر سال ۸۷ دلتون شاکر همه اتفاق های خوبی باشید که تو این سال افتاده...

تعطیلات خوب بود؟؟ برای ما که چز خستگی چیزی نداشت!!!   البته یکی دو تا کار مهم رو هم به انجام رسوندیم...

۲۸ اسفند حرکت کردیم سمت تهران و تا ۳ فروردین تهران بودیم. اما استراحت که نکردیم هیچ، خسته تر هم شدیم!!! روز اول رفتیم خونه عمو و خاله من و روز دوم هم خونه مادربزرگم.. صبح روز سوم ساعت ۷:۳۰ حرکت کردیم سمت رشت خونه اقوام آقای پیشول... جووونم براتن بگه که هی رفتیم مهمونی، هی خوردیم، و اینقدر نشستیم که م ا ت ح ت مون سابیده شد استخوانهاش! خسته و کوفته اومدیم سمت تهران که کمیییی استراحت کنیم! اما دریغ از استراحت! تا روز ۱۱ هم دنبال کارامون بودیم و گفتیم خوب شب رو راحت می خوابیم و  روز ۱۲ رو حسابی استراحت می کنیم و شب هم راهی تبریز می شیم! اما از اونجایی که حروم شده بود استراحت آبجی خانوم من رفت سفر و من و آقای پیشول رفتیم خونه شون پاسبانی! ساعت ۲ و نیم یییییهوووو یه صدای مهیب بلند شد و هر چی گشتیم نفهمیدیم صدا از کجا بود! اما تا خود صبح من از ترسم نتونستم چشم رو هم بذارم!!!!‌( البته بعدا معلوم شد که صدا چی بود!!‌)

اینم از تعطیلات من و پیشول! امروز هم که روز اول کاری هردومون بود... برامون دعا کنید لطفا :)

* یه تالار خیلی خوب و عالی رزرو کردیم که حدود یک و نیم برامون آب خورد البته تدارک ۳۰۰ نفر مهمون رو دیدیم در صورتی که تعداد مهمون هامون تا الان ۳۶۰ نفر شده!!!!! ( ریزش نفرات زیاد داریم)

* خود تالار موزیک و فیلمبردار داره و همین طور اتاق عقد که این یکی از مزایای خیلی خوب تالار بود.

*۳ ماه دیگه تو همچین روزی من و پیشول روز اول زندگی مشترکمون رو رسما شروع می کنیم